نگاهی به ادبیات، سینما و فرهنگ

این وبلاگ، همچون کافه‌ای است برای گفت‌وگو درباره‌ی ادبیات، سینما و فرهنگ.

نگاهی به ادبیات، سینما و فرهنگ

این وبلاگ، همچون کافه‌ای است برای گفت‌وگو درباره‌ی ادبیات، سینما و فرهنگ.

نگاهی به ادبیات، سینما و فرهنگ
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

برای تعطیلات نوروز چه کتابی پیشنهاد می‌کنید؟

فروپاشی انسان، خواسته و ناخواسته

رها فتاحی

 این یادداشت پیش از این در ماه‌نامه‌ی «پزشکان گیل» منتشر شده است


«شخصیت» بی‌تردید یکی از مهم‌ترین عناصر در ادبیات داستانی است و اگر این فرضیه را بپذیریم که «سیر تحول شخصیت» از الزامات خلق یک رمان است، می‌توان نتیجه گرفت: اثری که نتواند این قاعده را رعایت کند، عملا رمان نیست!

با این دیدگاه اگر به‌سراغ ادبیات داستانی فارسی، به‌خصوص در دهه‌ی هشتاد و نود برویم، احتمال آن‌که اثری پیدا کنیم و بشود نام رمان روی آن گذاشت، بسیار کم است. من خودم، وقتی به لیست کتاب‌هایی که در یک سال گذشته خواندم، نگاه کردم، هیچ اثر فارسی درخوری پیدا نکردم که بتوانم آن را معرفی کنم و از این بابت بسیار ناراحتم.

از این نکته که بگذریم، کتاب‌هایی که در این یادداشت معرفی کرده‌ام، همه یک ویژگی مشترک دارند و آن این‌که «سیر تحول شخصیت» در آن‌ها رعایت شده. آدم‌های اصلی آثار، هیچ‌کدام تیپ نیستند و همه به معنای واقعی کلمه بدل به شخصیت شده‌اند. ردپایشان نه تنها در این آثار که پس از خوانشِ صحیح آن‌ها، در زندگی خواننده نیز باقی خواهد ماند. انسان‌هایی آسیب‌دیده، زخم خورده، فروپاشیده و غالبا بی‌گناه. بی‌تردید، رسالت ادبیات هم همین است، ترسیم وضعیت زندگی انسان‌ها، فارغ از آن‌که چه‌کاره‌اند و یا کجای تاریخ ایستاده‌اند، و تثبیت این موضوع که همه‌ی آن‌ها، انسانند. انسان‌هایی با ظرفیت‌های گوناگون، انسان‌هایی قابل ترحم و غیرقابل قضاوت.

ر.ف

 

ژاله‌کش

مهاجرت و دیکتاتوری‌های گمنام

ژاله کش

ژاله‌کش، رمانِ انسان‌های آسیب‌دیده از دیکتاتوری است. انسان‌های وادار به کوچ، از سرزمین کوچکِ خودشان (هائیتی) به جهانِ بی‌دروپیکرِ بزرگ. انسان‌هایی که گاه، خود بخشی از بدنه‌ی همان دیکتاتوری بوده و گاه قربانیانی دست و پا بسته.

داستان کتاب، به‌لحاظ ساختاری، ساختاری کم‌تر دیده شده دارد. روندِ فصل‌بندی و نام‌گذاری فصل‌ها در کتاب به‌شکلی است که مخاطب پس از خواندن چند فصل ابتدایی نمی‌تواند با این موضوع که این اثر یک رمان است کنار بیاید و قطعا با خود خواهد گفت این یک مجموعه داستان است. اما از فصل چهارم، داستان‌ها به شکلِ بی‌نظیری به هم گره می‌خورند. داستان‌هایی که هرکدام سرنوشت یکی از مهاجران اهل هائیتی است که حالا در کشوری ثالث مستقر شده و با مشکلات امروزشان دست‌وپنجه نرم می‌کنند؛ و هرکدام از هر مجالی برای نقب زدن به مشکلاتِ سرزمینش که گویی آن را پشت‌سر گذاشته استفاده می‌کند.

«ژاله‌کش» رمانِ تمام آدم‌هایی است که از استبداد حاکم بر جامعه‌ی هائیتی رنج دیده‌اند، و برای بدل شدن به تابلویی تمام‌نما از سرنوشت مهاجران این کشور، هرگونه قضاوت را کنار گذاشته و با دوربینی بی‌طرف، فارغ از قضاوت‌های پیش پا افتاده، تنها به ترسیم درد و رنج‌ها می‌پردازد. درد و رنج‌هایی که پس از کودتا و پایان موقت یک دیکتاتور، بر دوش عوامل همان حکومت و خانواده‌هاشان خواهد نشست.

«ادویج دانتیکا» هرگز هیچ‌کدام از شخصیت‌ها را بر دیگری ارجح نمی‌داند، نه بازجو، نه قربانی، نه مردم عادی، خودش و متنش هرگز آن‌ها را به آدم‌های خوب و بد تقسیم نمی‌کند، اما مخاطب را بارها و بارها در موقعیتی قرار می‌دهد که باید دست به قضاوت بزند، از میان شخصیت‌ها یکی را به عنوان خوب و دیگری را به عنوان بد انتخاب کند. اتفاقی که گاه برای مخاطب هم ممکن نیست، و خواننده تنها می‌تواند از ته دل آهی بکشد، برای سرنوشت مردمانی که حتی در تاریخ هم دیده نمی‌شوند. ساکنین کشور کوچکِ هائیتی که سرزمینِ واقعی‌شان جایی مابین استبداد و غربت و گم‌نامی است و انگار هرگز چیزی به‌نام وطن نداشته‌اند.

 

الدورادو

به امید یک زندگی بهتر

الدورادو

بیشتر انسان‌هایی که تن به مهاجرت می‌دهند، به‌نیتِ دست یافتن به زندگی‌ای بهتر است که تمام سختی‌ها را تحمل می‌کنند. گاهی اما هزینه‌هایی که مهاجرت و به‌خصوص مهاجرت غیرقانونی بر انسان تحمیل می‌کند، آن‌قدر گزاف است که حتی می‌تواند از اصطلاح «جانشان را کفِ دستشان گرفتند» نیز فراتر رود. مهاجرتِ غیرقانونی، به‌خصوص از طریق دریا به استرالیا و جنوب اروپا، که در سال‌های اخیر در رسانه‌ها به‌طور گسترده به آن پرداخته شده، یکی از همین راه‌هایی است که هزینه‌هایی فراتر از حد انتظار به مهاجر تحمیل می‌کند. چراکه این نوع از مهاجرت که در بیشتر مواقع به‌همراه خانواده انجام می‌شود، می‌تواند به مرگِ یکی از اعضای خانواده از تشنگی، گرسنگی و خستگی آن هم پیش چشم باقی اعضای خانواده منتهی شود. دردی که هرچقدر هم بستر بهتری برای زندگی فرد فراهم شود، نمی‌توان آن را فراموش کرد.

مهاجرت غیرقانونی از طریق دریا، سوژه‌ی اصلی رمانِ «الدورادو» است. رمانی که شخصیتِ اصلی آن یکی از افسران نیروی دریایی ایتالیا است که سالیان سال، مسوولیتش پیدا کردنِ کشتی‌های مهاجران بوده، کشتی‌هایی که با صدها سرنشین در دریا رها می‌شوند تا اگر بخت یارشان باشد، توسط نیروهای ارتش کشور ثالث نجات پیدا کنند. این شغل، برای شخصیتِ اصلی رمان، چیزی فراتر از یک فعالیت نظامی است و او را تا تحولی بنیادین پیش می‌برد. تحولی که او را به یک مهاجر غیرقانونی بدل می‌کند. او، همچون تک‌تک آن مهاجرانی که زنده یا از مرده از دریا گرفته، به‌سمت الدورادو می‌رود، به سمتِ بهشتی روی زمین، بهشتی که برای اکثر انسان‌ها سرزمینی است که بتوانند در آن در رفاه بیشتر زندگی کنند، اما برای شخصیتِ اصلی الدورادو، «سالواتوره» سرزمینی است که در آن آدم‌ها نمی‌خواهند به آن پناه بیاورند. برای «سالواتوره» بهشت جایی است که هیچ‌کس حسرتِ زندگی کردن در آن را ندارد.

«لوران گوده» در این رمانِ کوتاه، چنان به‌خوبی موقعیتِ شخصیتِ اصلی را تشریح می‌کند که می‌توان پذیرفت، برای آدم‌هایی مانند «سالواتوره» که هنوزاهنوز وجدانشان زنده است، و انجام وظیفه، نمی‌تواند کمکشان کند که بر درد و رنج انسان‌ها چشمشان را ببندند، گاهی، جهنم، می‌تواند بهترین بهشت باشد.

 

حکومت نظامی

روایت دیکتاتوری به بهانه‌ی پابلو نرودا

حکومت نظامی

به‌طور کلی، شیوه‌ی برخورد ادبیات داستانی فارسی، با آن‌چه در غرب روایت می‌شود، متفاوت است. نمونه‌های بسیاری در ادبیات داستانی ما وجود دارد که داستان را با تاریخ گره زده‌اند، اما به‌ندرت پیش آمده که نگاه‌شان نگاهی بی‌طرف باشد. در بیشتر مواقع، روایت‌ها و دغدغه‌های شخصی‌ای از تاریخ با داستان‌ها گره خورده و یا رخداد تاریخی به‌عنوان طرح فرعی در داستان‌ها مطرح می‌شود. این موضوع، خودبه‌خود سبب می‌شود آن‌چه از تاریخ در داستان به‌چشم می‌خورد، تنها ردی کم‌رنگ از حسِ نوستالژی باشد و نوستالژی‌ها به‌خودی خود، سرشار از قضاوت و سلیقه‌ی شخصی‌اند و عملا مانع از آن می‌شوند که تاریخ، بخشی از داستان بشود. در غرب اما این‌طور نیست. شاید گستره‌ی زبان‌های مانند انگلیسی، اسپانیایی، فرانسه و... در این موضوع نقش داشته باشد و عوامل گوناگونی مانند نقش داشتن نهادهای حاکم بر شیوه‌ی روایتِ تاریخ و... اما آنچه مسلم است، چیزی ورای این‌ها وجود دارد و آن بی‌تردید زاویه‌دید و شیوه‌ی نگاهِ نویسنده‌ی ایرانی به‌نسبت نویسنده‌ی غربی است. یک‌جور قهرمان و اسطوره‌سازی در ما وجود دارد که به‌ندرت اجازه می‌دهد شخصیتِ تاریخی محبوب و سرشناس را به‌چالش بکشیم و نقاط ضعف و قدرتش را با هم نمایش بدهیم. اتفاقی که برای غربی‌ها نمی‌افتد و همین به خودی خود سبب می‌شود که در ادبیات و حتی سینماشان، به‌هنگام ترسیم تاریخ یا بخشی از آن، شخصیت‌های سرشناس تاریخی نیز همچون یک شخصیت زمینی و عادی در کنار باقی شخصیت‌ها باقی بمانند و جذابیت داستانی که رنگ و بوی تاریخی دارند را بالا ببرد.

«حکومت نظامی»، شاهکار «خوسه دونوسو»، روایتی از سه روز حضور خواننده‌ی انقلابی و سرشناس شیلی «مانونگو ورا» در دوران حکومت نظامی پس از کودتای پینوشه در شیلی است. او به بهانه‌ی خاکسپاری «ماتیدلا» همسرِ محبوبِ «پابلو نرودا» به شیلی برمی‌گردد و تصمیم در ابتدا متوجه می‌شویم تصمیم دارد در کشورش بماند. اما آن‌چه در این سه روز رخ می‌دهد، هم سیر تحول «مانونگو» را ترسیم می‌کند و هم آنچه کودتا، حکومت نظامی و به‌طور کلی استبداد برسر طبقه‌ی روشنفکر و تاثیر گذار جوامع می‌آورد.

جز این، فضاپردازی و جهان‌بینی «دونوسو» به‌گونه‌ای است که اگر نام‌ها را از کتاب حذف کنیم و هر نام دیگری از هرکجای جهان به‌جایشان بگذاریم باز سرنوشت شخصیت‌ها همین است. بی‌تردید، آن‌چه «دونوسو» می‌سازد، لباسی است که به‌تنِ هر جامعه‌ی استبدادزده‌ای می‌توان پوشاند و این ارزش «حکومت نظامی» را بالا می‌برد. رمانی بلند و خوش‌خوان که ردپای داستان‌های شگفت‌انگیز آمریکای لاتین در جای‌جای آن به‌چشم می‌خورد. آمریکای لاتینی که حتی زمانی که به‌سراغ رئالیسم جادویی نمی‌رود هم انگار ردی از جادو در خود دارد. جادویی که خواننده را مسخ می‌کند و اجازه نمی‌دهد کتاب را به‌سادگی زمین بگذارد.

 

جنایات نامحسوس

یک داستانِ پلیسی عمیق

جنایات نامحسوس

«جنایات نامحسوس» یک رمانِ پلیسی جذاب است. رمانی که هرچه جلوتر می‌رویم، پیدا کردن قاتل یا قاتلان سخت‌تر و در عین‌حال بی‌اهمیت‌تر می‌شود. داستان روایت قتل‌هایی است که به‌ظاهر به‌صورت زنجیره‌ای در محله‌ی آکسفورد رخ داده است. راوی داستان، دانشجویی آرژانتینی است که برای ارائه‌ی تز دکترایش به آکسفورد رفته و آنجا در کنار درس و تکمیل پایان‌نامه‌اش با ماجراهایی جنایی و کم‌وبیش عاشقانه درگیر می‌شود.

اما آنچه «جنایات نامحسوس» را  بدل به رمانی حائز اهمیت می‌کند، آن چیزی است که پسِ پشتِ این قتل‌ها وجود دارد. ردپایی از انسان‌هایی آسیب‌‌دیده از زندگی مدرن که برای حفظ تنها دارایی شخصی‌شان دست به کارهایی می‌زنند که به‌هیچ عنوان نمی‌توان از آن‌ها انتظار داشت. بیشتر این افراد، که بدل به شخصیت‌های اصلی این رمان نیز شده‌اند، خودشان واقف به زشتی کارشان هستند اما هم خودشان و هم مخاطب به آن‌ها حق می‌دهد که دست به جنایت زده باشند. این میزان از عدم قضاوت و ساختِ شخصیت‌های خاکستری، اوجِ توانایی یک نویسنده است، فارغ از آن‌که در چه ژانری داستان می‌نویسد.

این رمانِ پلیسی که به قلم «گی‌یرمو مارتینس»، که یک ریاضیدان است، نوشته شده، علاوه‌بر معمای پیچیده و جذابش، بخشی از اخلاقیات را نشانه می‌گیرد که عملا نمی‌توان آن را با هیچ فلسفه‌ای تشریح کرد. حقیقتِ داستان- که به‌دلیل آن‌که معمای داستان لو نرود آن را تشریح نمی‌کنم- سبب می‌شود مخاطب شانه به‌شانه‌ی قاتل اصلی داستان بایستد و وقتی از خودش می‌پرسد: «اگر من جای او بودم این کار را می‌کردم یا نه؟» هرگز نتواند قاطعانه بگوید: «نه.» و چه چیزی بالاتر از این؟ که بهانه‌ی یک رمانِ پلیسی تا به این حد انسانی و اخلاقی باشد و به ما یادآوری کند، همه‌ی ما ممکن است دست به جنایاتی بزنیم که نامحسوس باشند، جنایاتی که هرچقدر هم وجدانمان را به‌بازی بگیرد، به‌واسطه‌ی انگیزه‌ی پشتشان، برایمان قابل توجیه هستند.

 

راستی آخرین‌بار پدرت را کِی دیدی؟

شاه‌بیتِ ادبیات داستانی، برای اندوه

راستی آخرین‌بار پدرت را کی دیدی؟

تمام انسان‌های آسیب‌دیده‌ی امروز، درگیر دیکتاتوری، استبداد، مهاجرت و یا جنایت نیستند، برخی از آن‌ها از دغدغه‌هایی روزمره و واقعی و قابل لمس، فارغ از جغرافیایی که در آن زندگی می‌کنند رنج می‌برند. و چه دغدغه‌ای آشناتر از اختلاف میانِ پدر و پسر؟

«راستی، آخرین‌بار پدرت را کِی دیدی؟» شاهکارِ بی‌بدیلِ «بلیک ماریسن» روزنامه‌نگار انگلیسی، از همان فصل نخست، با به‌تصویر کشیدنِ پدری متفاوت و جالب، تکلیفش را با خواننده مشخص می‌کند. پدرِ داستان، پزشکی متفاوت است، مردی که از هر ترفندی برای آن‌که اثبات کند فرد زرنگی است استفاده می‌کند، پزشکی که بیش از توانش برای کمک به دیگران هزینه می‌کند و در عینِ حال از خرید ساده‌ترین چیزها سر باز می‌زند و تصمیم می‌گیرد خودش آن‌ها را بسازد. پدرِ عجیب و درعین‌حال دوست داشتنی داستان، روبه مرگ است و راوی، یک فصل در میان از بستر پدر به سال‌های قبل می‌رود تا پازلِ این رابطه را برای ما به بهترین شکل ممکن تکمیل کند. و هرچه پیش می‌رویم، پاراگراف به پاراگراف و فصل به فصل، این رابطه را با پوست و خون‌مان باور می‌کنیم و در میانِ تمام تضادها، عشق بی‌نظیری مابین راوی و پدرش می‌بینیم. عشقی که مابین هر پدر و پسری هست، حتی اگر پدرکشی، نخستین مرحله‌ی استقلال هر فرزندی در این کره‌ی خاکی باشد.

«بلیک ماریسن» در کنار این داستان که به نقدِ ساختار روابط پدران فرزندان می‌پردازد. روایتی پنهان و در حاشیه از حال و روز انسانی اندوه‌زده دارد. فردی که پدرش در حال مرگ است و او بر بستر پدر، تمام جذابیت‌های رابطه‌شان را به‌یاد می‌آورد و هرچه پدر به مرگ نزدیک‌تر می‌شود، پسر خودش را به او نزدیک‌تر احساس می‌کند. توصیف‌های بی‌نظیر «ماریسن» از فضای حاکم بر رابطه، تا جایی پیش می‌رود که کوچک‌ترین جزییات را نمی‌توان به‌سادگی کنار گذاشت. این پرداختِ قوی جزییات سبب می‌شود، آنچه به عنوان اندوه می‌شناسیم، فارغ از هرگونه نوحه‌خوانی، به‌عنوان اتمسفر داستان در سطر سطر رمانِ منتشر شود. این‌گونه است که وقتی پدر می‌میرد، دیگر مخاطب چنان در فضای رمان غرق شده که فصل‌های پایانی که دیگر تکلیف داستان مشخص است را با علاقه و برای خاکسپاری به‌همراه شخصیت اصلی می‌رود. قطعا، پس از پایان کتاب، چه پسر باشیم و چه دختر، چه مادر باشیم یا پدر، نمی‌توانیم این سوال را از خودمان نپرسیم که: «راستی، آخرین‌بار پدرم را کِی دیدم؟»


کانال تلگرام

نظرات (۱)

زنده باد 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی