یادداشتی بر «خلعشدگان» نوشتهی «اورسولا کی. لهگوئین»
جاری در زمان
رها فتاحی
رمانِ خلعشدگان همانطور که مترجم در مقدمهاش گفته است با دو جملهی تاثیرگذار آغاز میشود: «یک دیوار بود. مهم به نظر نمیرسید.» و این شاید تمام محتوای کتاب نباشد، اما به تمامی مضامینی که در کتاب پنهان و آشکار است، میتواند معنا ببخشد.
زندگی انسان، سرشار از دیوار است، دیوارهایی که مانع ارتباطمان با جهانهای دیگر، کشورهای دیگر، جوامع دیگر، و حتی انسانهای دیگر میشود، دیوارهایی که همیشه هستند و چنان به بودنشان عادت کردهایم که بهنظرمان مهم نمیرسند. اما این دیوارها از اهمیت بسیاری برخوردارند، نقش و کارکرد آنها تا جایی گسترده است که گاه مانع ارتباط ما با خودمان میشود. همین دیوارها، چه زمان باشند چه زبان، چه مرزها باشند و چه قوانین دستوپاگیر، چه اخلاقیات مستتر در جامعه باشند یا اخلاقیات فردی، چه مذهب باشند چه ایدئولوژیهای جهانشمول، مانعاند، مانع ما برای ارتباط و از آن مهمتر برای شناخت.
خلعشدگان رمانی فانتزی و علمی- تخیلی است. مکانش کرههایی غیر از زمین است و زمانش ظاهرا چندین قرن بعد از اکنون. اما آدمهایش همین آدمهایی هستند که میشناسیم، با رویاها، باورها، تواناییها و ضعفها، طمعها و گذشتها و عشقهایی که دیدهایم، لمس و زندگی کردهایم و شناختهایم. از این رو، شاید گریز نویسنده به آینده و مکانی که غریبه است، ترفندی حساب شده برای انتقال مضمونی است که وابسته به زمان نیست، بلکه وابسته به زندگی بشر است.
جهانِ خلعشدگان از دو کره تشکیل شده است؛ کرهی نخست «اوراس» است، که به زمینی که میشناسیم شباهت دارد، و از سه کشور تشکیل شده است: «اِی-آیو» که نمادی است از جهانِ سرمایهداری و تبعیض، «توو» که نمادِ دنیای سوسیالیستی است و «بنبیلی» که همچون کشورهای آفریقایی و خاورمیانه همواره اسیر جنگ داخلی و کودتا است. کرهی دوم «آنارس» نام دارد و سرزمینِ شخصیت اصلی داستان- شوِک- است، جامعهای آنارشیستی که فاقد مفهوم حکومت، دولت و کشور است. طرح رمان ساده است، شوِک، تصمیم میگیرد برای انتقال دانشش به اوراس برود و دانشش را که مربوط به ساختار زمان است، در اختیار جهانیان قرار دهد، او میخواهد دانشش در اختیار همه قرار بگیرد نه فقط مردمِ خودش و دنبال راهکاری است که به هدفش برسد. در این راه، قطعا روابط شخصی و احساسی و باورهایش به چالش کشیده میشوند. شوِک نماد تمام انسانهایی است که در طول تاریخ هدفشان را، که پیشرفت بشر بوده، بر همهچیز ارجح دانستهاند. شوِک جایی ورای ایدئولوژیها و ساختارهای سیاسی ایستاده است. او به انسان و آرامانش نزدیکتر است و در جهانِ خلعشدگان، بهدنبال آرمانشهر است.
فصلبندی رمان دو مقطع زمانی را دنبال میکند که در نقطهی پایانی به هم میرسند، در ابتدای کتاب شوِک درحال عظیمت به اوراس است و در فصل بعد به کودکی شوِک میرویم، و با این فرم که یکفصل در میان است، آنچه شوِک را به نقطهی کنونی رسانده را میبینیم. لهگوئین با انتخاب این فرم برای اثرش، نه تنها مابین فرم رمان و سوژهاش یعنی نظریهی مقارنهی زمانی شخصیت اصلی ارتباط برقرار کرده که مضمون اصلی رمانش را نیز بر فرمش منطبق کرده است؛ مضمونی که سردرگمی انسان زیر پرچم هر ایده و نظریهای که در طول تاریخ بالای سرش بوده را بهتصویر میکشد.
بیطرفی نویسنده در دفاع از آرمان یا ایدئولوژیای خاص، در جایجای رمان بهچشم میخورد و این شاید، لذت خواندن را برای مخاطب بیشتر میکند. بهکمک این بیطرفی، مخاطب کمی دورتر از شخصیتها ایستاده و گاه میتواند بیهیچ دخل و تصرفی از سوی نویسنده، شخصیتها را در موقعیتهای مختلف، طرز فکرها را در مقاطع مختلف و انسان را بهطور کل فارغ از زمان و مکان، ببیند و قضاوت کند.
جز این دیدگاه سیاسی و اجتماعی حاکم بر رمان، بهواسطهی شخصیتپردازی مناسبی که شکل گرفته است، بارها و بارها در مواجهه با مضامینی فلسفی و هستیشناسانه قرار میگیریم. رنجی که نیچه معقتد بود نباید از آن گریخت و باید آن را شناخت، در شخصیتِ شوِک که معتقد است آنچه دلیل برادری است، درد است، بهخوبی به تصویر کشیده میشود. همین رنج که به واسطهی دوریهایی که برای شوِک از معشوقش رخ میدهد، اصلیترین دستاورد وفاداریاش به او است، شاید گمشدهی اصلی بشر باشد. بشر شاید با تحمل این رنج، رنجِ ماحصل از وفاداری، رنجی که ماحصلِ آگاهی و اعتماد به آینده است، میتوانست بارها و بارها خودش را از مسیرِ نابودی دور کند، اما تاریخِ بشر نشان میدهد که از همان آغاز، اینچنین نبوده است. انسانها برای گریز از رنج، شادی را ارجح دانستهاند، برای گریز از رنج به دیگران حمله کردهاند، برای گریز از رنج وحدت و برادری را بهانه قرار دادهاند و برای گریز از رنج وعدهی بهشت را پذیرفتهاند. شخصیت اصلی خلعشدگان اما اینطور نیست. او که تمام زندگیاش را وقفِ تحلیل و نظریهپردازی پیرامون زمان کرده است در جایی از رمان در بستر معشوقش به این نتیجه میرسد که: «تا وقتی عملی در چشمانداز گذشته و آینده رخ ندهد، یک عمل انسانی نخواهد بود. وفاداری، که استمرار گذشته و آینده را توجیه میکند و زمان را به کل پیوند میدهد، ریشهی قدرت انسان است؛ بدون آن هیچ کار نیکی انجام نمیشود.» و این وفاداری، این بهانهی استمرار زمان، مستلمزم پذیرش و باورِ رنج و درد است. رنج و دردی که به بلندای تاریخِ بشر، انسانها از آن گذشته و به آن پشت کردهاند.
جز دغدغههای فلسفی پررنگ کتاب، نگاه لهگوئین به فمنیسم هم قابل توجه است. او در همان جهانِ علمی- تخیلیای که ساخته است، بارها و بارها به مسالهی زنان میپردازد، زنان در جامعهای آنارشیستی تمام هویت جسمیشان را از دست دادهاند و زنان در جامعهای زیر سلطهی سرمایهداری فقط و فقط بدل به جسمشان شدهاند. زنانِ رمانِ او، دغدغهمندند و همانقدر که میخواهند مادر یا معشوق باشند، میخواهند انسان باشند و او همهی اینها را با ظرافتی ستودنی به تصویر میکشد و گاه حتی نقد میکند، چه از دیدگاهی اجتماعی و چه نزدیکتر، از دیدگاهی فردی، از درونِ خودِ زنها، از درونِ مردهایی که شانه به شانهی آنها در این تبعیض و پسرفتها شریکند.
باور شوِک از زمان این است که در سیستم مقارنهای او، هیچ گذشته و آیندهای وجود ندارد. او معتقد است زندگی در نوعی زمان حال ابدی جاری است. نظریهای که خودش هم میداند ممکن است هرگز اثبات نشود، اما شوِک خبر ندارد، لهگوئین جهانی را برای ما میسازد که در آن دقیقا همین مقارنه رخ داده است. جهانی که تمامی تحولات بزرگ تاریخ بشری در زمانِ حالش رخ داده است و نتیجه بهشکل شگفتانگیزی یکسان است: حال انسان خوب نیست!
- ۹۷/۰۴/۱۳