فقر
سزار آیرا
ترجمهی ونداد جلیلی
من از فقراء فقیرترم و مدتی طولانیتر
فقیر بودهام. ابدیتی از محرومیت در خیالات تلخم گسترده است که به دورهی بدبختیهایم
محدود نمیشود و در ضمن عظمت مصیبتی را نشان میدهد که میکشم. چه چیزها که برای
خودم فراهم نمیآوردم، اگر وسعم میرسید! چه امکاناتی میداشتم، چه تجربههایی میکردم
و در چه آسایشی عمر میگذراندم! مینشینم و از آنها فهرست برمیدارم، مرتبشان میکنم
و خوشبختی داشتنشان را میسنجم تا عاقبت طاقتم طاق میشود و داشتنشان را حقم میشمرم،
حتی اگر شده باشد به پاداش آنهمه کوشش و محاسبهی پروسواس. اما روزگارم مرا از
رفاهی که پول بیاورد دور و دورتر میکند، حال آنکه مزایایش را لحظهلحظه بهتر درک
میکنم. نیازی نیست که خیالبافی کنم؛ کافی است که دوروبرم را نگاه کنم. در لابهلای
انسانهایی زندگی میکنم که سال به سال ثروتمندتر میشوند. رابطهام با دوستان
فقیر دوران گذشتهام از هم گسسته است، راستش خودم اینطور خواستهام. هیچ خصیصهی
مشترکی نداریم: نه سلایق، نه عادات و نه علایق. فوتبال سخت مایهی ملالم میشود. کسانی
که میتوانم دو کلمه با آنها گپ بزنم آدمهای دنیادیدهایاند که پولشان زیادی
میکند، هرچند هیچوقت به ذهنشان نمیرسد که قدری از داراییشان را با من قسمت
کنند. چرا بکنند؟ با آن معصومیت سبکسرانهشان مرا نویسندهای بزرگ میپندارند، شخص
شخیصی از تاریخ ادبیات که در زمان حال زندگی میکند. اما واقعیت این است که من نیازمندی
بینوایم. گردششان را در محافلی نظاره میکنم که دم به دم از دسترس من دورتر میرود
و کامم تلختر میشود. تلخ و ملول شدهام؛ عامدانه به دورافتادگیام تأکید دارم:
سازوکار دفاعی قابلدرک و راهی است برای پنهان کردن حقیقت. خجالت میکشم از کفشهای
سوراخ، لباسهایی ناکافی که یک عمر پوشیدهام و میپوشم، حالوروز آشفته و وضع
بهداشتی نامناسبم که نشانههای درماندگیای است که نادیدهاش گرفتهام. خودم را در
آپارتمانم محبوس میکنم و نمیتوانم مهمان به خانه بیاورم: اثاث خانه بیش از حد
فرسوده است، دیوارها را لکههای نم پوشانده است و نمیتوانم ذخیرهی ماکارونی
ارزانقیمتمان را بیمحابا مصرف کنم. همسایههایم را در محلهی ریواداویا (که
حلبیآبادی بیش نیست) از پنجره تماشا میکنم و با خود میگویم که آنان به اندازهی
من فقیر نیستند، چون همیشه چیزکی بیش از نیازشان دارند اما من همیشه همهچیز کم
دارم. ضیافتها و بادهگساریهایشان را تماشا میکنم و یکشنبهها به صحرا رفتنشان
را؛ حتی آنان که گاریهایشان را هل میدهند و در لابهلای خاکروبهها میگردند
بلکه چیزی پیدا کنند از من ثروتمندترند، چون عاقبت چیزهایی پیدا میکنند. آن وقت
من خودم را با دونترین خردهکاریها از پا میاندازم، درگیر تحقیرآمیزترین خواهش
و التماسهای طبقهمتوسطی میشوم و حتی آنقدر درنمیآورم که شکم فرزندانم را سیر
کنم که مجبورند با همهی وجود تقلا کنند تا مقایسهی ناگزیر زندگیشان با زندگی
دوستانشان نیازاردشان و حق دارند که مرا مایهی سرشکستگیشان میبینند. کی بود
آخرینبار که کتابی یا صفحهای خریدهام یا به سینما رفتهام؟ رایانهام یادگار گذشتههای
دور است؛ معجزه است که هنوز کار میکند، اما خواب عوض کردنش را هم نمیبینم. همهی
دوروبریهایم گرم خریدن، پول خرج کردن، وفق دادن خود با وضع موجود، تغییر و پیشرفتاند.
بحران باشد یا نباشد فرقی نمیکند، کشورم گرفتار تبهای دورهای مصرفگرایی است که
همیشه عاقبت در زندگی همه اثر میکند؛ همه غیر از من. وقتی جیبم خالی است چهطور
چیزی بخرم، گو آنکه یک دانه مداد باشد؟ حتی کارت اعتباری هم ندارم. به ناگزیر از
زیر پرداختن مالیات دررفتهام چون وسعم نمیرسد مالیات بدهم. همهی دوستان و
آشنایانم از انبار کردن چیزهای تازه و تجربههای خوش زندگیشان خسته میشوند،
مرخصی میگیرند و به سواحل استوایی یا بازدیدهای فرهنگی از شهرهای زیبا میروند،
آن وقت من در طویلهام تنها میمانم و درماندگی مثل خوره به جانم میافتد. مگر
معجزهای بختم را برگرداند و نوری بر هستی فلاکتبارم بتاباند، هرچند همین که تا
الان توانستهام زنده بمانم و نفله نشوم معجزه است و انسان نباید در زندگی انتظار
دو معجزه داشته باشد.
چرا اینطور شد؟ چرا وضع من جور دیگری نشد؟ مگر به کجای این دنیای فراخ و بیپایان برمیخورد؟ چرا من گرفتار آزار و اذیت مخوف و سنگدلانهی تو شدم، فقر، ای الهه، یا بلکه ساحرهی، شکنجهگر و طاقتفرسا؟ چرا من؟ نمیدانم به کدام دلیل از همان دوران زندگیام در شهر پرینگلس توجهت را جلب کردم، از همان وقتی که بچه بودم؛ نکند عاشق چشمهای قشنگم شده بودی؟ همان چشمهایی که دچار نزدیکبینیشان کردی تا فلاکت جسمی هم بر فلاکت مالیام افزوده شود، از من آدمی بیقرار و بدخلق ساختی که همه را فرار میدهد. قدمت رابطهی صمیمیمان به اولین روزهای عمرم میرسد. خانهی کوچکم، که نداری و بیچیزی در آن فریاد میکرد، خانهی تو هم بود. همان جا با تو آشنا شدم، بحثهای بیپایان پدرومادرم را بر سر موضوع پول شنیدم و از آن بحثها زبان یاد گرفتم و الگویی برای زندگیام یافتم. هر وقت بیرون میرفتم همراهم بودی، دستم را میگرفتی و جعبههای مدادرنگی همشاگردیهایم را نشانم میدادی، کاغذهای کاربنیشان را که خشخش میکرد، بستنیهایی را که میخوردند، مجلههای مکزیکیای که میخریدند... پول خریدن این چیزها را از کجا میآوردند؟ چرا من هیچوقت پولی نداشتم؟ هیچوقت سؤالهایم را پاسخ ندادی.
از همه عجیبتر آنکه از آن شهر که بیرون زدم همراهم آمدی، مثل آنکه نتوانسته باشی نبودنم را تحمل کنی. مادرم آخرش به جدایی رضا داد، تو ندادی. به بوئنوس آیرس آمدی؛ آویزان من شدی و هر جا ساکن شدم تو هم آمدی، به هر دری زدم تا از زیر بار رفاقتت شانه خالی کنم، نشد که نشد. اگر به سر کار میرفتم، همراهم سوار اتوبوس میشدی و میآمدی؛ اگر از کار بیکارم میکردند، در خانه میماندی و تماشایم میکردی که روزنامهها را یکییکی میخوانم و ورق میزنم. وقتی زن گرفتم، تو یکتا هدیهی عروسی بودی که میتوانستم به زنم بدهم. تنها فرشتهای بودی که بالای سر گهوارهی بچههایم مینشست. درخت شرور عید کریسمسمان بودی، چرخ بخت من بودی، محرم اسرارم بودی و همهی محتویات واضح دلم را به تو میگفتم. در رختخواب میغلتیدم و بیخوابی میکشیدم، به مغزم فشار میآوردم و هر نقشهی فراری که میشد میریختم. همیشه اجازه میدادی مسیر را من انتخاب کنم، اما دم آخر خودت هم همراهم میآمدی. زندگیام مثل آن کارتونهای تخیلی بود: حتی اگر از اقیانوسها و قارهها رد میشدم و گمان میبردم خودم را دستکم مدتی هم که باشد از آزار و شکنجهی تو رهانیدهام... در جا تو را در اتاق میدیدم، در آرامش و متین مثل همیشه، ذهنت پر از نقشههای کوچک و بیشمار. اینها همه خودبهخود انجام میگرفت. سرانجام یکجانشینترین آدم دنیا شدم. روشهای مجازی و استعاری فرار، شغل تازه، عزم جزم و فریب دادن خود بیهودهتر بود، همان طور که حدس میزدم: آنجا که عینیت به جایی نرسد، ذهنیت و استعاره از عبث بیفایدهتر است.
بس است دیگر! من سهمم را دادهام. آدمکشها را هم حکم شصت و چهارساله نمیدهند، چه برسد به من که در عمرم قانونشکنی نکردهام و برعکس آدمی بسیار خوشنیت و بیآزارم، گاهی به خودم میگویم بلکه قدیس باشم. نمیشود آسودهام بگذاری؟ دستکم اندکی استراحت حق من نیست؟ میدانم گناه از خودم است، اما باز هم به نظرم انصاف نیست. دلم میخواهد دست از سرم برداری تا اگر هنوز توان داشته باشم خودم به کاروبار خودم رسیدگی کنم؛ دلم میخواهد قوانین بخت و اقبال برای من هم کاربرد داشته باشد، مثل همه، که بدانم این احتمال، هرچند ناچیز، وجود دارد که بخت به روی من هم لبخند بزند. دیگر از حضور بیوقفه و پیوستهات سیر شدهام، فقر. روش درمانی کج دار و مریزت به جای آنکه حالم را بهتر کند مریضم کرده است؛ کاش میتوانستم نابودت کنم... کاش میشد صحبتم را بشنوی، اگر خودم را هم بکشم فایدهای ندارد...
به اینجای صحبت که رسیدم پیکر فقر در برابر چشمانم پدید آمد: لاغر، تکیده، ژولیده و البته به معیارهای خاص خودش پرابهت و گیرا. بیگمان گفتههایم در او اثر کرده بود، چون حالوهوای دروغین مطیعانهاش کنار رفته بود و خشمی اصیل جایش را گرفته بود: چشمانش شعله میکشید، دستانش را محکم و قایم مشت کرده بود و لبانش به شدت و خشونت میجنبید.
«احمق، بیشعور، خنگ! اینهمه سال ساکت ماندم و هیچ نگفتم، با غرولند کردنت کنار آمدم، با زاریهای کودکانهات، موقعیتنسنجیات، قدرنشناسیات از آنهمه موهبتی که از لحظهی به دنیا آمدنت نصیبت کردهام، اما دیگر طاقتم را طاق کردی! حالا دیگر تو گوش کن ببین من چه میگویم، هرچند گمانم فایدهای نداشته باشد، چون بعضی آدمها هیچوقت درس نمیگیرند.
که گفته بودنِ من در کنار تو به ضررت بوده است؟ اینکه باورت شده است چون این چیزها را از همه شنیدهای، نشان میدهد چهقدر سبکسر و لجبازی و این درست همان عیبی است که همیشه کوشیدهام تا تو را از آن دور کنم، که حالا میفهمم کوششم یکسره بیهوده بوده است. آیا بعد از اینهمه سال باید همهی کارهایی را که برایت کردهام یکییکی بشمارم؟ نمیدانم از کجا شروع کنم، چون هر چه داری از من داری. در ضمن: من چارچوبی در اختیارت گذاشتم که بتوانی همهی این موهبتها را در آن به نتیجه برسانی. نیرویی به تو دادم که خودت بهتنهایی هرگز نمیتوانستی به دستش بیاوری. اگر من نبودم که همان اول کار وامیدادی، از الهام و تعقل محروم میماندی و نمیتوانستی به جایی برسی. من زندگی یکنواخت و روزمرهات را با ماجرایی پرتلاطم و رنگارنگ عوض کردم. این اشتیاق را به تو دادم که همیشه امیدوار باشی به جای بهتری برسی. اگر دارا بودی دیگر چه امیدی برایت باقی میماند؟ (البته تویی که من میشناسم، لابد خودت داراییات را از دست میدادی.) اینطور بود که همیشه در پی بهبود وضعت بودی. تو که اینقدر هراسان و ترسویی و در هر حالوروزی و با هر میزان دارایی خواهی بود، همهی زندگیات به ترس بیوقفهی آمدن دزدها و کلاهبردارها میگذشت، که همهشان از پس تو یکی برمیآیند. من برایت علت ادامهی زندگی فراهم آوردم، یکتا علتی که برای ادامه دادن زندگیات داشتهای. گمان بردهای اگر من همیشه مراقبت نبودم و از پشت سرت یادداشتهایت را نمیخواندم، یک کلمه مینوشتی؟ چه دلیلی داشتی که بخواهی چیزی بنویسی؟ اگر هم میداشتی، چیزی که مینوشتی بدتر از آنچه نوشتهای میشد، خیلی بدتر! این را هم باید برایت توضیح بدهم، نه؟
حتم دارم تو هم با آن عقل ناقصت دریافتهای که ذات ثروتمندان جور دیگری است. علتش این است که آدم پولدار پول را جایگزین خلاقیت میکند. به جای آنکه چوب بخرد و میز بسازد، میز آماده میخرد. البته سلسلهمراتبی هست: اگر زیاد پولدار نباشد، میزی میخرد که باید خودش رنگش کند؛ اگر دستش بازتر باشد، میز رنگکرده میخرد. اگر هیچ پولدار نباشد چوب خشکوخالی هم نمیخرد، خودش به جنگل میرود و درختی میاندازد و الخ... فقر (بنده) بخش مهمی از پروسه را مهیا میکند. آدم پولدار همهچیز را حاضر و آماده به دست میآورد، خواه کالا باشد خواه خدمات. این یعنی واقعیت را از دست میدهد، چون واقعیت از جنس پروسه است. نکتهی بدتر این است که موجود بودن چیزهای حاضر و آمادهی مصرف عجیب به نظر نمیرسد و آدم پولدار بر آن میشود که دنیای افکار هم بر همین قاعده است. به همین دلیل است که ثروتمندان افکار حاضر و آماده، عقاید تقلیدی و سلایق دیگران را به کار میبرند. پروسه را دستکاری و هدایت میکنند، حتی وقتی پای احساساتشان در میان باشد، و همین باعث کلیشهای و سطحی بودن میشود: بسیاری از کاریکاتورهایی که از پولدارها میکشند، بیش از حد پیچیده است و بهتر از آنچه هست نشانشان میدهد. آیا دلت میخواست همچو آدمی باشی؟ اصلاً خودت میدانی که چه میگویی؟ اگر من نبودم کتابهایت از فضیلتی بیادعا محروم میماند که هیچکس نمیتواند کتمانش کند: رئالیسم. این را من به تو دادهام، آن وقت تو اینقدر بیچشمورویی که همان را برای اثبات بدی من در برابرم علم میکنی!
چهجور هم! صبح اول وقت، از خواب که بیدار میشوی، به من بدوبیراه میگویی؛ آخر شب، قبل از آنکه بخوابی، فحشم میدهی. بین این دو لحظه هم غیر از غرولند و اعتراض و زاری کردن کاری ازت برنمیآید. خودم حالیام است که دنیا، با پیشرفت تکنولوژی و مصرفگرایی، نظام ثروتمندان را برمیگیرد و سرانجام این نظام عمومی میشود. احتمالاً همین باعث میشود حس کنی مطرود شدهای و از شیوههای زندگی باب روز عقب ماندهای، گفتی من بار سنگینی بر دوش توام که تو را در دورهی کارهای شاق گذشتهی قبل از انقلاب صنعتی نگه داشتهام. شاید برای همین اینقدر از من بدت میآید، اما همین سرچشمهی همهی اصالتت است، این را هم بدان که با این سازوکار بیتناسبی که ذهن تو دارد، اصالت را ازت بگیرند، چیزی باقی نمیماند.
خلاصه! بیشتر از این وقتم را صرف آن نمیکنم که زندگیات را برایت توجیه کنم. دیگر از اینکه من آدمبده باشم حالم به هم میخورد، از توهینها و گستاخیات خسته شدهام. دیگر بسم است. اصلاً ما رفتیم! اگر خواستهی تو واقعاً همین است، برو با دمت گردو بشکن که به آن رسیدی: دیگر چشمت به من نمیافتد. میروم پیش آن شاعر همشهریات، آرتوریتو کاررا؛ میدانم که قدرم را میشناسد و از خدایش است.»
این را گفت و طرف در رفت، دلخور بود و گفتی از بس توهین شنیده است کاردش بزنی خونش درنمیآید. واقعاً میرفت که برنگردد! اگر یک قدم جلوتر میرفت دیگر دستم به او نمیرسید. هراس در سینهام آماس کرد، طوری که پنداشتی الان است سکتهی قلبی کنم. از وقتی به یادم است شنیدن سخنرانی قانعم کرده است، خاصه این سخنرانی، چون در واقع ریشه در قلب و ذهن خودم داشت (آخر کارکرد شخصیتهای تمثیلی از این قرار است). از جا جستم و فریاد کشیدم:
«نه! نرو، فقر! هرچه گفتم غلط کردم، التماس میکنم، بعداً هم باز این حرفها را خواهم زد، چهکار کنم، دست خودم نیست، در ذاتم است؛ نمیتوانم خوددار بمانم و غر نزنم. اما خواهش میکنم نرو. هر چه نباشد دیگر به تو عادت کردهام. حالا دیگر اگر بروی مثل این است که همسرم ترکم کند. نمیتوانم چنان شرمساریای را تحمل کنم. این یتیمی در لوح سرنوشت من نبوده است. پیشم بمان. بالأخره عمر هر جور شده باشد میگذرد. کاری به صحبتهایم نداشته باش. من آدم بیادبیام. میدانم که لیاقتت را ندارم، اما تو را به خدا نرو.»
بیآنکه تکان بخورد بر سر جایش ایستاد و دستش بر دستگیرهی در ماند، لحظهی تعلیقی بود ورای تابوتحمل من، سپس آهسته رو برگرداند. لبخندی متین بر لبانش بود و دانستم که مرا بخشیده است. به گامهای شکوهمند و گفتی تشریفاتی سوی من آمد، مثل عروسی که به محراب کلیسا نزدیک شود.
از آن به بعد فقر با من زندگی کرده است. یک روز هم ترکم نکرده است.
[پایان]
- ۹۷/۰۴/۱۸