مترجم: متن زیر یکی از آخرین مصاحبههای اورسولا کِی لهگوئین حدود یک سال پیش از درگذشتش است. در دل پرسشهای کوتاه و گهگاه جستهوگریختهی استرِیتفیلد و پاسخهای مختصر و مفید لهگوئین، آرا و اندیشههای او را دربارهی زندگی، کتاب، نویسندگی، جهان و مفاهیم دیگر میبینیم. حتی در بینامتن گفتوگو. اما شخصاً معتقدم هر نویسندهای در کتابهایش زنده است. اگر میخواهید لهگوئین را بشناسید، باید آثارش را بخوانید. سخت خواهدبود شیفتهی قلمش نشوید...
مصاحبهی دیوید استرِیتفیلد
(از نشریهی نیویورکر) با اورسولا کی. لهگوئین (نوامبر ۲۰۱۷)
نوشتن چیزهای بینام
ترجمه: حامد کاظمی
سیل افتخارات بزرگ به سوی لهگوئین سرازیر است. سال گذشته (۲۰۱۶)، «کتابخانهی امریکا» برنامهی ویژهی انتشار آثار او را آغاز کرد؛ دستاوردی بسیار نادر برای یک نویسندهی زنده. مجلدهای دوم و سوم، شامل بخش اعظم نخستین آثار کلاسیک علمی- تخیلیاش، اکنون منتشر شدهاند. مجموعهی داستانهای کوتاه فانتزیاش هم در دو جلد توسط «ساگا پرس» منتشر شدهاست. در سال ۲۰۱۴، او مدال «انجمن ملی کتاب» را به پاس مشارکت ممتاز در نوشتارهای امریکایی دریافت کرد. امسال، بار دیگر، او در لیست محتملترین گزینههای دریافت نوبل ادبیات بود. لهگوئین چندین دهه است که در پرتلند اورگون زندگی آرامی را با همسرش، چارلز، میگذراند.
استریتفیلد: وضع سلامتتان چهطور است؟
لهگوئین: خوبم.
وضعِ حالتان چهطور است؟
خوبم. (میخندد). باور کنید بعد از هشتادسالگی آدم هِی کندتر و کندتر میشود. اکثر الزامات عمومیام را کنار گذاشتهام. همهاش میگویم: «نه، ممنونم.» این خیلی بد است. مطالعه در کتابفروشی پاوِل را دوست دارم. من مجلسگرمکن خوبیام. مخاطبان آنجا هم فوقالعاده هستند. اما از نظر جسمی امکانش نیست.
اکثر آثار این مجلدهای کتابخانهی امریکا در یک دورهی کوتاه نوشته شدهاند – چند سال آخر دههی ۶۰ و سالهای نخست دههی ۷۰. حسابی روی دور بودید، دست چپ تاریکی (۱۹۶۹) و خلعشدگان (۱۹۷۴) عملاً پشت سرهم نوشتهشدند. قسمتهای اول دریازمین را هم همان سالها نوشتید.
قبلش هم همانقدر سخت کار کرده بودم و بعدش هم. کارهای آن دوره تنها کارهای بااهمیت من نیستند. بعد از آن هم کارهای خوب داشتهام.
همزمان، سه فرزند کوچک را هم بزرگ میکردی.
یک فرزند پنجساله و و یکی دیگر هفت یا هشتساله داشتم. سومی کمی غیرمنتظره آمد، حول و حوش زمانی که دومی داشت میرفت مهد کودک. احتمالاً اگر چارلز یک پدر تماموقت نبود، موفق نمیشدم. بارها این را گفتهام – دو نفر میتوانند سه کار را انجام دهند، اما یک نفر نمیتواند دو کار را انجام دهد. خوب، گاهی هم میتواند، اما پدرش درمیآید.
چهطور ریتم کار خود را حفظ میکنید؟
آن سالها خیلی مراقب بودم که با ضربالاجل کار نکنم. هرگز قول آماده کردن کتابی را ندادم – هرگز. این آزادی عمل را برای خودم ایجاد کردم که چه کاری را چه زمانی انجام دهم. زمآنهایی که درواقع به نوشتنم اختصاص میدادم، زمان باقیمانده بعد از برآوردن نیازهای فرزندانم بود. نمیخواهم خوشخیال باشم، اما واقعیت این است که هردوی این کارها حائز پاداش بودند. و این پاداش بلادرنگ بود. از نوشتن لذت میبردم و از کودکانم هم همینطور.
یادم میآید یک بار گفتید، داشتن فرزند نوشتن را آسانتر نمیکند اما بهتر میکند. اما باز هم، کلی تردستی لازم بود.
وقتی فهمیدم برای سومین بار باردار شدهام، خیلی بهم سخت گذشت. همهی این کارها را دوباره چهطور انجام بدهیم؟ بارداری میتواند واقعاً فرسایشی باشد. اما بارداری راحتی بود؛ یک بچهی فوقالعاده؛ و بسیار خوشحال بودیم که این اتفاق افتاد. کلی شور و نشاط وارد خانه شده بود.
انگار از هر نظر زمانهی باروری بوده است.
مشخصاً میتوانستم از پس هر دو جبهه بربیایم. من کاملاً سلامت بودم، بچهها هم همینطور. این تفاوت ویژهای ایجاد میکند. اما همهی اینها انگار چندان به چشم نمیآمد. من از نسلی هستم که زنانش فقط قرار بود بچهدار شوند.
چهوقت مینوشتید؟
وقتی بچهها میخوابیدند یا با کتاب در تختشان گذاشته میشدند. بچههای من خیلی زودتر از اکثر بچههای امروزی به خواب میرفتند. وقتی فهمیدم نوههایم تا ۱۱ شب بیدار میمانند، واماندم. چنین چیزی باعث میشد از کوره در بروم؛ ما طبق ساعتهای کهنه عمل میکردیم- ۸، ۹. به اتاق زیر شیربانی میرفتم و از ۹ شب تا نیمههای شب کار میکردم. اگر خسته بودم، کمی سخت بود. اما بهنوعی شیفتهی این کار بودم. دوست دارم بنویسم. هیجانانگیز است، کاری که واقعاً از انجامش احساس خوشحالی میکنم.
بودن در کتابخانهی امریکا باعث نمیشود احساس کنید به جمع جاودانهها پیوستهاید؟ الان دیگر با همهی بزرگان آنجا هستید – تواین، پو، وارتون.
من در خانه با یک مجموعهی مارک تواین بزرگ شدم. مجموعه آثار یک نویسنده چیز چندان غریبی نبود. و کارگزارم دربارهی قرارداد مردد بود، چون پرداختی اولیه کمتر از مقداری بود که او همیشه رویش توافق میکند. او کارگزار خوبی است. شغلش این است که پول دربیاورد. چیزی که من متوجهش نشده بودم این بود که منتشر شدن آثارت در کتابخانهی امریکا یک افتخار بزرگ و ماندگار است. بهویژه وقتی هنوز زنده باشی. فلیپ راث و من یک باشگاه غیرعادی اما اختصاصی تشکیل میدهیم.
نخستین کتابتان در کتابخانهی امریکا سال گذشته بیرون آمد. عنوانش «اورسینیای کامل» بود و شامل برخی کارهای کمتر شناختهشدهتان بود.
من کتابخانهی امریکا را مجبور کردم این کار را بکنند. متوجه نبودم که دارم زورشان میکنم، اما کردم! در اینباره خیلی مناعت طبع داشتند.
مالافرِنا (۱۹۷۹)، رمانی که در مرکز توجه آن جلد بود، در حین یک انقلاب شکستخورده در اوایل قرن نوزدهم در یک کشور اروپایی خیالی نزدیک مجارستان اتفاق میافتد.
یکی از آثار من است که نه فانتزی است نه علمی- تخیلی. اسمش را چه میگذارید؟ تاریخ جایگزین و غیرواقعی نیست، چون کاملاً با تاریخ حقیقی اروپا در ارتباط است. نامی ندارد. این مشکل من است، من کارهای بینام انجام میدهم.
برای برخی از این کتابها سفر دور و درازی بوده است. پنجاه سال پیش این کتابها به عنوان علمی- تخیلیهای جلد شومیز چاپ میشدند.
من از پیشینهی آنها شرمنده نیستم، اما مثل عدهای فریفتهی آنها هم نیستم. برخی از مردم شیفتهی داستانهای عامهپسند هستند- در بطن ایدهی تام یک کتاب ۲۵سنتی یک چیز دوردست و مسحورکننده وجود دارد. من در میانهی خواندن ماجراهای شگفتانگیز کاوالیِر و کلِی از مایکل شِیبون هستم. مایکل دلدادهی مفهوم کتابهای کمیک است. این کاملاً قابل درک است و من از این شیفتگی لذت میبرم؛ لیکن ذهن من اینگونه کار نمیکند. من در بند محتوا هستم. شیوهی ارائه چیزی است که باید به هر حال در کار وجود داشتهباشد.
پنجاه سال قبل، علمی- تخیلی و فانتزی ژانرهایی حاشیهای بودند. احترامی نداشتند. در ۱۹۷۴، گفتوگویی داشتی با عنوان «چرا امریکاییها از اژدها میترسند؟»
گرایشی در امریکا وجود دارد که باید خیالپردازی را به کودکان واگذارد- آنها بزرگ میشوند و آن را کنار میگذرند تا به قامت تاجران و سیاستمداران خوب دربیایند.
این تغییر نکرده است؟ انگار حالا در فانتزی غرق شدهایم.
اما بیشترش تقلیدی است؛ معجون غلیظی از اورکها، یونیکورنها و جنگهای بین کهکشانی را با هم درمیآمیزند بدون کمترین خیالپردازی. یکی از مشکلات فرهنگی ما این است که به خیالپردازی احترام نمیگذاریم و آن را تمرین نمیکنیم. احتیاج به تمرین دارد. نیاز به ممارست دارد. نمیتوانی قصه بگویی بدون این که کلی قصه گوش دادهباشی و این کار را آموختهباشی.
اخیراً نگران برخی رکودها در خیالپردازی بودهاید.
تا وقتی ادبیات نگران باشد، من احساس خوبی دارم. جایی که خیالپردازی افسارگسیخته نگرانم میکند، آنجاست که بخشی از واقعیت میشود- جایی که به خود اجازه میدهی در یک خاطرهنگاری دروغ بگویی. تشویق میشوی که به جای حقایق، دنبال «واقعیت» بروی. من یک آدم شرور نیستم، فقط دختر یک دانشمندم. واقعاً حقایق را دوست دارم. احترام بیاندازهای برایش قائلم. اما یک بیتفاوتی نسبت به حقیقتگرایی وجود دارد که در بسیاری از داستانهای تخیلی تشویق میشود. مثلاً وقتی نویسندهها آدمهای زنده، و اخیراً مردهها را وارد یک رمان میکنند، این نگرانم میکند. یک نوع وهن یا استعمارگری نسبت به آن آدم از سوی نویسنده میبینم. آیا این درست است؟ عادلانه است؟ و بعد، وقتی این زندگینامهنویسان را داریم که همینطور که پیش میروند، هرچیزی از خودشان درمیآورند، من دوست ندارم اینها را بخوانم. از خودم میپرسم، این چیست؟ یک رمان، یا زندگینامه؟
این روزها دربارهی کتابهای الکترونیکی چه فکر میکنید؟
وقتی شروع کردم به نوشتن دربارهی کتابهای الکترونیکی و چاپی، خیلی از مردم فریاد میزدند: «کتاب مرده، کتاب مرده، دیگر همهچیز الکترونیکی خواهدشد.» از این حرفها خسته شدم. چیزی که سعی داشتم بگویم این بود که اکنون دو راه برای انتشار کتابها داریم و باید از هردو استفاده کنیم. قبلاً یک راه داشتیم، الان دو راه داریم. این چهطور میتواند بد باشد؟ موجوداتی که بتوانند کارها را با روشهای مختلف انجام دهند، بیشتر زنده میمانند. فکر میکنم در این مسیر خیلی ثابتقدم بودهام. اما شاید تون صدایم تغییر کرده باشد. من در برابر یک باور رایج ایستادهبودم. این لطیفه را هم شنیده بودم؛ میدانید دومین کتاب گوتنبرگ بعد از انجیل چه بود؟ کتابی دربارهی این که کتاب چگونه مرد.
شما اکنون عضوی از آکادمی هنر و ادبیات امریکا هستید.
تقریباً نبودم. خجالتآور بود. این که نامه در پست گم شد یا من فکر کردم چیز بیاهمیتی است و دورش انداختم، نمیدانم؛ اما دعوتنامه هرگز به دستم نرسید. آنها صبر کردند و صبر کردند و صبر کردند و سرانجام با کارگزارم تماس گرفتند و او هم فوراً با من تماس گرفت.
این یک افتخار دیگر است، یک افتخار مهم. برای شما چه معنایی دارد؟
به تعبیر سخن مِری گادوین دربارهی به رسمیت شناختن حقوق زنان، این هم به رسمیت شناختن ادبیات علمی- تخیلی بود. تقدیر از کار من تا این درجه کار را برای جانسختها و سگجانهایی که هنوز میخواهند بگویند: «رمانِ ژانر، ادبیات نیست.» بسیار سختتر میکند.
هنوز این را میگویند؟
با کمال تعجب.
یک بار با گفتن این جملات موضع سیاسی خود را مشخص کردید: «من یک پیشرو نیستم. فکر میکنم تفکر پیشرفت یک اشتباه زیانبار و نفرتانگیز است. من علاقهمند به تغییر هستم، که موضوعی کاملاً متفاوت است.» چرا تفکر پیشرفت زیانبار است؟ مطمئناً در گذر زمان، در مسائل اجتماعی پیشرفتهایی بوده چون کسانی ایده یا حتی ایدهآلی از آن داشتهاند.
نگفتم پیشرفت زیانبار است، من گفتم تفکر پیشرفت به طور کلی زیانآور است. بیشتر به عنوان یک داروینیست اینطور فکر میکردم تا در حوزهی مسائل اجتماعی. دربارهی ایدهی تکامل به عنوان یک نردبان صعودی فکر میکردم که آمیبها در پایینترین و انسان در بالاترین یا نزدیک به بالاترین پله قرار دارند؛ با شاید فرشتگان در بالای سرشان. و به مفهوم تاریخ هم به مثابه یک سیر صعودی لغزشناپذیر به سمت بهتر شدن. که این به نظر من همان مفهومی از «پیشرفت» است که در قرن ۱۹ و ۲۰ به کار میرفته است. ما پشت سرمان دوران سیاه نادانی، اعصار بدوی بدون ماشین بخار، بدون هواپیما، انرژی هستهای، کامپیوترها یا امثال آنها را داشتهایم. پیشرفت، «قدیمی» را کنار میگذارد، همیشه به «نو» ختم میشود، به «بهتر»، «سریعتر»، «بزرگتر» و الی آخر. میفهمید مشکلم با آن چیست؟ درواقع حقیقت ندارد.
تکامل کجای قضیه است؟
تکامل یک فرایند فوقالعادهی تغییر است- یک فرایند تمایز، گوناگونی و پیچیدگی، پایانناپذیر و شکوهمند. اما نمیتوانم بگویم هر کدام از محصولات این فرایند بهطور کلی «برتر» یا «والاتر» از دیگری است؛ هریک تنها از جهات بهخصوصی برتری دارند. موشها باهوشتر و سازگارتر از کوالاها هستند و همین دو امتیاز موشها را زنده نگهمیدارد و کوالا در حال انقراض است. از سوی دیگر، اگر جز برگ اکالیپتوس چیز دیگری برای خوردن نباشد، کوالاها دوام میآورند و موشها از بین میروند. انسانها تواناییهای متعددی دارند که باکتریها ندارند، اما اگر قرار باشد سر بقای بلندمدت جهانی شرط ببندم، پولم را روی باکتریها میگذارم.
در سخنرانیتان در مراسم دریافت مدال بنیاد ملی کتاب در سال ۲۰۱۴، گفتید: «زمانهی سختی در راه است.»
مطمئناً دونالد ترامپ را پیشبینی نمیکردم. دربارهی دورههای سختِ بلندمدتتر از آن صحبت میکردم. ۳۰ سال بود که میگفتم داریم زمین را غیر قابل سکونت میکنیم؛ محض رضای خدا! ۳۰ سال است!
و بعد، درست بعد از انتخابات، مدل جدیدی از مقاومت رو کردید که بیشتر از یک جنگجو، به آب روان میماند: «جریان یک رودخانه مدلی است برای ارادهای که مرا سرپا نگهمیدارد- مرا از میان زمانهای بد و مکانهای بد عبور میدهد. ارادهای که فرمانبردار انتخاب است و تنها وقتی از زور استفاده میکند که مجبور باشد.»
این تفکر ریشهی عمیقی در آموزههای لائو تسو و تائو ته چینگ دارد. این اندیشهها از زمان نوجوانی در من ریشه دوانده است.
آیا این باوری نیست که از یکی از آثار قدیمیتر میآید؟
اکثر آثار واقعی من تخیلی هستند، و در چنین داستانهایی کسی چنین اندیشهای را مستقیم بیان نمیکند. در ساختار کار تنیده میشود. مثل رمان چرخ آسمان (۱۹۷۱). جرج، قهرمان داستان، بهنوعی مانند آب است. همانطوری که قدیم میگفتند، با جریان پیش میرود. شک داشتم که آن موضوع دربارهی آب را در بلاگ منتشر بکنم یا نه. خیلی مستقیم و صریح بود، انگار که بخواهم ادای یک مرشد را دربیاورم.
شما درواقع صریح هستید.
هروقت بتوانم، دوست دارم در تخیل پنهانش کنم. اما دیگر خیلی تخیلی نمینویسم.
یکی دو سالی انگار واقعاً دیگر قرار نبود بنویسید.
اما ناگهان برگشتم و داستان کوتاه کالْکْس را برای نشریهی کاتاماران نوشتم، و بعد در تابستان، داستان بلند افسوس و شرم را. باید به یاد میآوردم آنچه را که همهی علمی- تخیلینویسان خوب میدانند: پیشگویی بازیِ ما نیست.
و حالا؟
فکر نمیکنم دربارهی جوایز زیادهروی شده باشد. من لیاقت آنها را داشتهام. از آنها استقبال میکنم و برایم سودمندند چون اعتماد بهنفسم را تقویت میکنند. آنچه که با کهولت سن متزلزل میشود و نمیتوانی آنچه قبلاً انجام میدادی، انجام دهی.