پانویس بیپایان سزار آیرا روی بورخس
آلنا گرادون
ترجمه: عباس
سزار آیرا دوست ندارد «پُرکار» خوانده شود. با اینحال او بیش از 80 اثر داستانی و غیرداستانی منتشر کرده است. ماه گذشته «اِمای اسیر» که نخستینبار در سال 1978 به اسپانیایی منتشر شده بود، بهعنوان سیزدهمین اثر وی به زبان انگلیسی در دسترس قرار گرفت. (آثار وی به هفت زبان دیگر هم ترجمه شدهاند.) آیرا که در سال 1949 در آرژانتین متولد شد، بیشتر عمرش را در بوینس آیرس گذراند. در داستان «اِما» که حوالی قرن نوزدهم اتفاق میافتد، سربازان زن جوانی را زندانی کرده و پس از سفری با خشونت مشهود باروک، او را به لبهی دنیا، یعنی مرز جنوبی آرژانتین میآورند. «اِما» همپای بهترین آثار آیرا موجز و خلاقانه است. رمان همچنین شامل توصیفات «سرخپوستانی» است که بهنوعی عجیب و غریب ظاهر میشوند، و این امر میتواند عمدی بوده باشد؛ برخی از آثار دیگر آیرا با استفاده از فرمهای پیشساخته، ایدهی پنهان کردن واقعیت توسط استعمارگران غربی را توسعه میدهند. او در «اِما» به طرح اولیهی داروین از سرخپوستها اشاره میکند، «تصویر خامی که همواره آنها را در حال سوار شدن به اسبی با سر انسان نشان میدهد.»
رمانهای آیرا بهدشواری طبقهبندی میشوند. آنها بهنوبت واقعگرایانه، فراواقعگرایانه، ابزورد و فلسفی هستند. او در مورد مسائلی همچون تصادفی که باعث از ریخت افتادن «یوهان موریتز روگندا»، نقاش آلمانی قرن نوزدهم شد (حادثهای در زندگی یک نقاش منظره)، یک محل ساختمانی که توسط ارواح برهنه تسخیر شده (ارواح)، و یک مترجم و دانشمند دیوانه که شروع به شبیهسازی «کارلوس فوئنتس»، نویسندهی مکزیکی میکند (کنگرهی ادبیات) نوشته است. چندی پیش هنگامی که از او در مورد کارهای در حال تکمیلش پرسیدم، او دو کتاب کاملا متفاوت را توصیف کرد. اولی یک «رمان بسیار قفل شده» بود که گفت «فقط یک فرد در جهان» کلیدش را در اختیار دارد. دیگری را با یکی از نقاشیهای «اشر» مقایسه کرد، یک «روایت کاملا نامعقول». بارزترین ویژگیهای رمانهای آیرا اختصارشان- معمولا صد صفحه یا کمتر هستند- و روش ترکیببندی آنهاست که خود آن را «پرواز دائم به جلو» مینامد. میتوان گفت آیرا بدون بازنویسی مینویسد. او پیش میرود و میآفریند.
حدود یکسال پیش هنگامی که آیرا را در بوینس آیرس ملاقات کردم، بیش از نوشتن در مورد عادت به خواندنش صحبت کردیم. در برنامهی روزانهی آیرا جایگاه مطالعه مانند وعدههای غذایی است: صبح برای نشریات، بعدازظهر برای نثر و غروب برای شعر. او هرشب ساعت 9:30 ویسکی میخورد (و با خنده اضافه میکند که بعد از آن نثر را بهسختی میشود دنبال کرد.) ما دوبار در کافههای بخشی از «پالرمو» که بهخاطر تراکم روانشناسان به «ویلا فروید» معروف است، صحبت کردیم. طبق رسم آرژانتینی همراه با قهوه کوکیهای ظریفی خوردیم. آیرا، مهربان و مودب پیش از ملاقات اول بهدنبال من آمد و پس از آن مرا تا خانه همراهی کرد. لحظهای هم ایستاد تا یک غریبه را راهنمایی کند. موهایش در حال خاکستری شدن هستند و عینکی با قاب مشکی زده بود. با کت روشنی برای سرمای اول بهار.
آیرا اغلب میخندد و عمدا با یک صدای باریتون گرفته صحبت میکند. او مترجم است و از انگلیسی هم ترجمه میکند. ما بهجای زبان او، به انگلیسی صحبت کردیم. دهههای پیش، وقتی ترجمه وسیلهی امرار معاشش بود، آیرا در «ادبیات بد» تخصص یافت. او میگفت: «زمان کمتری برای ترجمه میگرفت اما همانقدر برایم پول داشت.» و اضافه کرد که داستان «اِمای اسیر» روی پیرنگِ همچون کتابی طراحی شده. او محل روایت را از استرالیا به آرژانتین انتقال داده و به «اِما» جای گوسفند، قرقاول داده تا پرورش دهد. (میگفت: «گوسفند ارزان است»).
آیرا در یک شهر زراعتی کوچک به نام کورونل پرنگل در جنوب استان بوینس آیرس بزرگ شد. (بیشتر داستان «اِما» در این مکان میگذرد.) یکی از قدیمیترین خاطراتش که در آن حدود سه سال داشته به کتابها برمیگردد. هنگام تعریف کردنش طوری روایت میکرد که انگار خاطره دوباره دارد اتفاق میافتد. اینطور شروع میکند: «خودم را میبینم، خالهام و مادرم» آنها در خانهی مادربزرگش بودند. خالهاش بچهای داشت که همسن آیرا بود. پسرخالهاش ماریو. «و خالهام گفت: من دو کتاب کوچک برای تو دارم، کتابچههایی برای تو.» اما دیگر آنها را نداشت، چون ماریو («پسر بد») آنها را نابود کرده بود. آیرا آهی تئاتری کشید و گفت شاید هنوز نمیدانسته که اصلا کتاب چیست، اما همچنان هوس داشتن آنها را احساس میکرده.
کتابخانه «پرنگل» بهطرز غیرمعمولی خوب بود، چون یک نفر در شهر– معلم ابتداییِ پدر خودش، که همچنان یک دیپلمات هم در روسیه بود- کتابخانهی شخصی خودش را اهدا کرده بود. آیرا میگفت: «همهچیز آنجا بود، شگفتانگیز بود.» در قفسههای کتابخانهی او «فرانتس کافکا»، «توماس مان» و «جویس» را کشف کرد. «آنجا برای اولینبار پروست خواندم. وقتی چهارده سال داشتم. چهارده یا پانزده سال.» آن زمان پروست را به اسپانیایی خواند. اما چند سال بعد وقتی به بوینس آیرس رفت نخستین چیزی که پس از پایان مدرسه خرید، دورهی کامل «در جستوجوی زمان از دست رفته» به فرانسه بود که تعطیلاتش را به بازخوانی آن اختصاص داد. از آن زمان ادبیات فرانسه را به زبان اصلی خوانده. میگفت «چطور ترجمهی بودلر را میخوانید؟ یا رمبو؟ هرگز».
بچگی آیرا در کتابخانهی پرنگل به تنهایی نگذشت. «آرتورو کاررا»، پسری که یک سال از آیرا بزرگتر بود هم غالبا آنجا بود. کاررا حالا شاعر موفقی شده و دوست همیشگی آیرا نیز هست. آیرا گفت آنها زمانی به هم معرفی شدند که هنوز کودک بودند؛ کاررا دماغش را گاز گرفته بود. در ابتدای نوجوانی آنها به این نتیجه رسیدند که هردو میخواهند نویسنده شوند. «ما تقسیم کار کردیم، شعر برای او، نثر برای من.» بعدها در دوران دانشآموزی آنها یک نشریهی ادبی به نام «بهشت» بنیان نهادند. هنگام ملاقات من و آیرا دخترش اولین نوهاش را باردار بود. آیرا در حال خنده گفت «آرتورو صدایش میکنیم. من آرتوریتوی خودم را خواهم داشت.»
مصاحبهی دوم ما در یک صبح شنبهی پرنشاط در کافه «ولوتِ پلازا گوئم»، آنطرف «رومانسک باسیلیکا دلاسپیریتو سانتو» اتفاق افتاد. کافهای با پنجرههای بزرگ و سقفی بلند با چراغهای پرنور؛ اما بهزودی پر شد. 17 اکتبر بود، روز وفاداری، که یادآور این تاریخ در سال 1945 است؛ چهار سال قبل از تولد آیرا. هنگامی که تظاهرات مردمی بزرگی برای اعتراض به زندانی شدن «کلنل خوان پرونِ» جوان خروشیدن گرفت. آیرا گفت: «و این شروع پایان آرژانتین بود.» سال بعد پرون در انتخابات ریاست جمهوری پیروز شد و اندکی پس از آن یک رژیم ظالم و انزواگر را بنیان نهاد. او در یک کودتای انقلابی در 1955 عزل شد.
آیرا بهوضوح انقلاب را بهخاطر میآورد. وقتی درگیری در یک پایگاه دریایی «باهیا بلانکا» آغاز شد او 6 سال داشت. جایی که فقط 8 مایل از شهر محل زندگیاش فاصله داشت. در آن زمان او و خانوادهاش در خانهی عمهی بزرگش سکونت داشتند. بعد بمباران شروع شد. آیرا گفت: «روشن بود، تماما روشن. و بعد... سکوت.» بمبها نه در محدودهی شهر بلکه در رودخانهی کنار آن افتادند. با اینحال او سربازان و برانکارها را بهخاطر میآورد. «و باقیِ کودکیام را با یک دوچرخه به آنجا رفتم برای دیدنِ» یک لحظه مکث کرد و خندید، مثل اغلب اوقاتی که خاطرهی تاریکی را بهخاطر میآورد. «جنازهها، مثل یک فیلم.»
آیرا به رومیزی سفید نگاه کرد. وقتی در دههی سوم زندگیاش بود جنگ کثیف آرژانتین آغاز شد و تا 1983 بهطول انجامید. حداقل 30 هزار نفر که بسیاری از آنها دانشجو بودند «ناپدید» شدند. آیرا یکبار به یک خبرنگار نشریهی «ملت» گفت که آن زمان یک «چپ جوان ستیزهجو» بود. یک روز پس از ترک یک اجتماع سیاسی در دانشگاه بوینس آیرس– که به گفتهی خودش خستهکننده بوده- بازداشت شد. آیرا متوجه نشده بود که پلیس و دانشجویان در محوطهی دانشگاه با هم درگیر شده بودند. پلیس هنگامی که او در حال فرار بود– احتمالا از گاز اشکآور، همانطور که به خبرنگار «ملت» گفته بود- دستگیرش کرد. «مطمئنا عجله داشتم که به خانه برسم و به خواندن پروست ادامه دهم.» بهخاطر این بدشانسی حدود سه هفته را در زندان گذراند. او اشاره کرد «یکبار از هوش رفتم» اما راهی برای گذر زمان یافت: «خواهرم برایم ورژیلیو آورد. ویرژیل... به زبان لاتین.»
نویسندهای که آیرا حین صحبت ما همواره به او بر میگشت «خورخه لوئیس بورخس» بود. نیاوردن اسمش دشوار بود. خیابان خورخه لوئیس بورخس چند بلوک با جایی که ما نشسته بودیم و قهوهی سردشدهمان را مزهمزه میکردیم فاصله داشت. وقتی بحث به پاپ کشیده شد آیرا اشاره کرد «میدانید، بورخس جایی گفته هیچ ایدهای آنقدر بیمعنی نیست که یک فیلسوف جایی به آن فکر نکرده باشد.» پوزخندزنان افزود اگر ایدهای آنقدر بیمعنی باشد که هیچ فیلسوفی به آن فکر نکرده، یک عالم دینی حتما فکر کرده است. در میان صحبت جایی آیرا به من گفت «ما همیشه در حال حرف زدن دربارهی بورخس هستیم»
آیرا نخستینبار این اسم را وقتی 12 یا 13 سال داشت شنید. اسم مدام روی کاغذ تکرار میشد-«بورخس، بورخس، بورخس» را بهیاد آورد- و کنجکاو شد. او ناشر بورخس را پیدا کرد و یک نامه برای شرکت نوشت و در مورد خرید کتابهای بورخس پرسید. ناشر جواب داد: «فقط یک چک بفرستید.» پدر آیرا چک را فرستاد و کتابهای بورخس اندکی بعد با پست رسید. آیرا گفت «زندگی من را تغییر داد.»
او توضیح داد که با کامیکهای «سوپرمن» یرای آثار بورخس آماده شده بود. «سوپرمن یک ورزش فکری بود، چون سوپرمن تمام قدرتها را در اختیار داشت. اما او به یک لکس لوتر احتیاج داشت.» او ادامه داد، اگر سوپرمن «تمام قدرتها» را داشت پس لکس لوتر باید «چیزی بیشتر» داشته باشد. من به یاد یکی از داستانهای کوتاه آیرا افتادم: «بینهایت» از مجموعهی «مغز موسیقیایی». در این داستان دو پسربچه بازیای را ابداع میکنند که در آن باید با نام بردن اعداد بزرگتر و بزرگتر بر هم پیشی بگیرند. بهناچار، در پایان به تکرار «بینهایت»، «بینهایتِ بینهایت»، «بینهایتِ بینهایتِ بینهایت» میرسند و همینطور جلو و عقب میروند. هرکدام باید چیز بیشتری اضافه کنند.
آیرا بورخس را بارها دیده بود. در کتابخانهی ملی که آن زمان تحت نظارت بورخس بود، در دانشگاه بوینس آیرس، جایی که ادبیات درس میداد، و در کنفرانسها. «اما هیچوقت با او صحبت نکردم» و ادامه داد «بدشانسی من بود، چون خیلی از همکارانم با پنج دقیقه صحبت با بورخس به جایی رسیدند.» به شوخی گفت این نویسندهها «عمرشان را صرف تکرار کردن "بورخس به من گفت"، "بورخس به من گفت" میکنند». پرسیدم که آیا وقتی آیرا در جوانی برای نخستینبار به بوینس آیرس آمده حضور بورخس در آنجا همچنان قدرتمند بوده. «بله البته» و با جدیت ادامه داد: «او همیشه حضور بسیار پرقدرتی داشته.» آیرا در مورد مرگ بورخس در سال 1986 گفت: «نوری خاموش شد.»
در ادامه اشتباه کردم و از او پرسیدم که آیا تاثیر ویژهای از هیچکدام از شخصیتهای بورخس گرفته است یا نه. با آشفتگی گفت: «شخصیتهای بورخس دقیقا شخصیتهای انسانی نیستند. آنها شخصیتهای ادبی هستند.» برای شرح این موضوع به کار خودش ارجاع داد و گفت: «شخصیتها مهم نیستند، برای من نمایش وجود دارد. نمایش ادبی. و شخصیتها در نوشته برای پیشرفت داستان ضرورت دارند.» اما این داستان است که اهمیت دارد.
بسیاری از خوانندگان، آثار آیرا را مانند بورخس «شخصی» میدانند. وقتی نظر خود آیرا را در این مورد پرسیدم یا اینکه اصلا احساس میکند بورخس روی نوشتنش تاثیر گذاشته یا نه، او جواب داد: «دارم فکر میکنم که شاید... شاید تمامی آثار من یک پانویس روی بورخس است.» کمی تعجب کردم، و خودش هم متعجب بهنظر میرسید. انگار داشت حقیقت این فکر را میسنجید. بورخس از طرفداران سرسخت پانویسها بود. یک پانویس برای حجمی از آثار پانویسی شده نوع غافلگیر کنندهای از احترام بود. تقریبا مانند کارهای لکس لوتر.
اما آیرا ممکن است در مقام مناسبی برای قضاوت اینکه نوشتههایش ردی از آثار بورخس دارند یا نه نباشد: یک نویسنده که او کارهایش را نمیخواند خودش است. هنگام ملاقات ما «اِمای اسیر» در حال ترجمه بود و مترجم مدام پرسشهایی برایش میفرستاد. آیرا از آنجا که کتاب را 37 سال پیش نوشته بود جزییات دقیق را بهخاطر نمیآورد. او گفت: «نمیخواستم به کتاب بازگردم، پس جوابها را ابداع کردم.»