نگاهی به ادبیات، سینما و فرهنگ

این وبلاگ، همچون کافه‌ای است برای گفت‌وگو درباره‌ی ادبیات، سینما و فرهنگ.

نگاهی به ادبیات، سینما و فرهنگ

این وبلاگ، همچون کافه‌ای است برای گفت‌وگو درباره‌ی ادبیات، سینما و فرهنگ.

نگاهی به ادبیات، سینما و فرهنگ
آخرین مطالب

۳ مطلب با موضوع «یادداشت» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

به بهانه‌ی خوانش رمان «خلع شدگان» به مثابه‌ی «رمان ژانر»

مسئله‌ی سرگرمی، مسئله‌ی انتقاد

احمدرضا توسلی

 

احمدرضا توسلی

رمان حاصلِ دورهی پساکانتی است و شاخصه­ی این دوره مسئلهی انتقاد و شکستن ساحت مقدس است. این ویژگی رمان ویژگیای منحصربه‌فرد است که در هیچیک از دیگر زمینههای هنر همتایی ندارد. اساسا ما موسیقیِ انتقادی و غیرانتقادی، نقاشیِ انتقادی و غیرانتقادی و... میتوانیم داشته باشیم- اگر مسئلهی زمانه و نیاز به انتقاد را در این­جا نادیده بگیریم- اما یکی از شاکلهها و ستونهای پدیدهای به نام رمان «انتقاد» است.

ستون دوم و غیرقابل انکار رمان «اصل سرگرمی» است. رمان حاصل برخورد زبانی بالای هرم اجتماع و کف هرم است. این پیوند زبانی در دل خود- چه خودآگاهانه و چه ناخودآگاهانه- منجر به تولید سرگرمی و انتقاد شده است.

حال چنان­چه مفروضات بالا را برای پدیدهای به نام رمان لازم بدانیم پس هر شاخه­ یا پسوندی که پس از این کلمه بیاید میبایست به نسبتی میان این دو کنش- سرگرمی و انتقاد- تن در دهد. پس در چنین حالتی اگر ما تحت نام رمان رئالیستی، رمان ژانر، رمان نو، رمان مدرنیستی و هر عنوان و صفتی خوانشی مشخص از یک متن داریم میبایست به این دو صورت توجه کنیم.

  • رها فتاحی
  • ۰
  • ۰

این سان که با هوای تو...
رها فتاحی



عالیجناب #کامو در #طاعون، پاراگراف درخشانی دارد درباره‌ی ترکِ عشق، پاراگرافی که شاید میان هجمه‌ی بی‌بدیل طاعون، گم شود اما انگار روایتِ مستمر زندگی بیشتر ماهاست. ما که کار می‌کنیم، #رای می‌دهیم، اخبار و پیش‌آمدهای سیاسی و اجتماعی را دنبال می‌کنیم و همچون پرنده‌ای که از شاخه‌ای به شاخه‌ای دیگر می‌پرد، از امیدی به امیدی دیگر آویزان می‌شویم. با این همه، زنده‌ایم، نفس می‌کشیم و دروغ است اگر بگوییم لابه‌لایش #زندگی نمی‌کنیم.

ما، در همین حدفاصل نشستن بر شاخه‌ای هرچند نازک، تا پریدنِ دوباره، #عاشق می‌شویم، #آسودگی را و تکیه‌گاه داشتن را تجربه می‌کنیم، حتی اگر فرصت اندک باشد و دوباره پریدن اجتناب‌ناپذیر.

خندیدن و خرسند شدن از صدای خنده‌ای اما، یله شدن در آغوشی امن اما، چه کوتاه و چه بلند، برای ما خودِ زندگی‌ست. برای ما که تاریخِ این سرزمینِ برای ابد درگیر طاعون، همواره خواسته‌ها و دلخوشی‌هامان را به مبتذل‌ترین شکل ممکن تنزل می‌دهد، جز دوست داشتن راه گریزی نمانده است و من به شخصه چیزی نمی‌تواند روبه‌روی #امیدهایم سد بسازد، تا زمانی که کسی را دارم که خنده‌هایِ هربه‌چندی‌اش، غصه‌هایم را به باد می‌دهد. برای ما غنیمت است عشق، وقتی دل‌شکسته و سرخورده از شاخه‌ای بلند می‌شویم، اما شانه‌ای و نگاهی مامن‌مان می‌شود تا سر بگذاریم و خیره به چشم‌هایش زمزمه کنیم:

«‏این سان که با هوای تو

‏در خویش رفته‌ام

‏گویی بهار

‏در نفس مهربان توست...»

پاراگراف عالیجناب هم یادم نمی‌رود هرگز، که ترسِ مدامِ آویخته به گوش ما پرندگانِ از سرِ اجبار خانه‌به‌دوش است:

«مردی که #کار می‌کند، #فقر، آینده‌ای که رفته‌رفته هرگونه امیدی از آن سلب می‌شود، سکوتی که شب‌ها بر دور میز حکمفرماست... در چنین دنیایی دیگر جایی برای #عشق باقی نمی‌ماند، محتملا «ژن» #رنج می‌بُرد. با وجود این او را رها نکرد و باقی ماند: اغلب پیش می‌آید که انسان مدت‌ها رنج می‌برد بی‌آن‌که خودش بداند. سال‌ها گذشت. بالاخره گذاشت و رفت. طبعا این کار را آسان نگرفته بود. نامه‌ای که به «گران» نوشته بود، به‌طور کلی عبارت بود از این: «من تو را دوست داشتم. اما حالا خسته‌ام... از این‌که می‌روم #خوشبخت نیستم. اما برای از سر گرفتن هم احتیاجی به خوشبخت بودن نیست.»

پ.ن۱: از این‌که قرار بود بعد از #انتخابات پی‌گیر #مطالباتمان باشیم اما گرفتار #هوایی زدن مقامات اول کشور به همدیگر هستیم و دچار ذوق‌مرگی لحظه‌ای از جمله‌ای با هزار کنایه و تفسیرِ رییس‌جمهوری منتخبمان می‌شویم، شدیدا عصبی‌ام.

پ.ن۲: شعر از #حسین_منزوی بود

‏عکس: #jelena_jankovic

کانال تلگرام کافه 322

  • رها فتاحی
  • ۰
  • ۰

جهان ما را چه به صلح؟
رها فتاحی



در فیلم «مرد سوم» ساخته‌ی «سیندی لومبت»، وقتی شخصیت اصلی از دوستش می‌پرسد: چرا حالا که جنگ تمام شده، دست از این خلافکاری‌ها برنمی‌داری؟ ما به کمی صلح و آرامش نیاز داریم.

با پاسخی روبه‌رو می‌شود که نمی‌توان از اعجاب‌انگیزی آن گریخت: «صلح؟ به ایتالیا نگاه کن، یه تاریخ پر از وحشیگری و مافیا و جنگ و جرم و جنایت دارن، از توشون داوینچی و میکل‌آنژ و دانته و رافائل و رنسانس دراومده، حالا به سوییس نگاه کن، پونصد سال صلح، چی دراومده ازش؟ تو همچین زندگی‌ای مدنظرته؟»

و حالا، لااقل پس از هشتادوهشت، پس از تمام حوادث اجتماعی، سیاسی و حتی شخصی‌ای که برایم رخ داده، نمی‌توانم چشمم را روی این دیالوگ ببندم. گاهی، انگار درست‌ترین حرف‌ها از دهانِ غلط‌ترین انسان‌ها بیرون می‌آید.

همین‌ها که در تصویر می‌بینید، سال‌های پس از هشتادوهشت، همیشه با همین پوشش، به سمت ما دویدند، به سمت‌شان دویدیم، از آن‌ها ترسیدیم، از ما ترسیدند، به ما حمله‌ور شدند، به‌شان حمله‌ور شدیم، نفرین کردیم همدیگر را و... .

شاید، همان زمان، گذشت و صبوری ما که رای‌مان می‌گفتیم به یغما رفته، به مراتب بیشتر از آن‌ها بود، شاید آن‌ها، همین آدم‌های توی کادر اصلا، احساس می‌کردند از خاک و کشورشان دفاع می‌کنند، چه باورشان هم همین بوده و هست، ما هم اما همین بود آرمان و باورمان، که آمده بودیم از آن‌که آمده بود کرامت انسان‌ها را پاس‌به‌دارد دفاع کنیم.

امروز و پس از آن واقعه‌ی تروریستی که هنوز تنورش داغ است، فارغ از گرایش سیاسی، بی‌لحظه‌ای درنگ و یادآوری آنچه بر ما گذشته، به‌واسطه‌ی خواسته‌ای مشترک که این‌بار اختلافی بر سر مفهوم آن نداشتیم، عکس‌های همدیگر را به اشتراک گذاشتیم و از هم‌دیگر تشکر کردیم و به هم‌دیگر افتخار.

این ماییم، انسانِ دورانِ بحران و جنگ و خون، جهانِ ما را چه به صلح؟ 

ما، همیشه از میان خاک و خون هنر ساخته‌ایم، ما حالا از میان خاک و خون وحدت ساخته‌ایم، درست مثل سال‌های جنگ، درست مثل سال‌های پس از کودتا، درست مثل فردا و فرداهای دیگر.

این انسانِ سراپا احساس و انسانِ لحظه و امروز، هرگز به چرایی‌ها و چراها کار نداشته است. این انسان، همیشه به‌دنبال بهانه و دستاویزی بوده برای معنا بخشیدن به مفاهیم ارزشمندی که خودش خلق کرده، مفاهیمی که در صلح کارکردشان را از دست خواهند داد: گذشت، فداکاری، وطن، قوم و...

جهانی با صلح، بعید است جای جذابی برای زندگی باشد. ما به طریق دیگری زیستن، به طریق دیگری مردن، عادت کرده‌ایم.

  • رها فتاحی