نگاهی به سانتیمانتالیسم، به بهانهی خوانش «تصرف عدوانی»
یک عاشقانهی غیرسانتیمانتال
رها فتاحی
این یادداشت پیش از این در هفتهنامه «کتاب هفته» منتشر شده است
1. دربارهی سانتیمانتالیسم
نوشتن رمانِ عاشقانه، همواره راه رفتن روی لبهی تیغ است؛ موفقیت در آن است که تا انتهای مسیر، هرگز سقوط نکنی. هر لحظه سقوط اثر را به سمتِ ابتذال، سانتیمانتالیسم و در خوشبینانهترین حالت، به سمتِ عامهپسندی، پیش خواهد برد. چیزی که قطعا برای ادبیاتِ جدی، موفقیت نیست.
اگر بخواهیم ادبیات عامهپسند را به عنوان یک ژانر بپذیریم- که هیچ گریزی هم از این پذیرش نیست- هرگز نمیتوانیم ادبیات یا بهطور کلی هنر مبتذل را بپذیریم، و نباید این حقیقت را نیز کتمان کرد که صرفا، هنر عامهپسند را نمیتوان با ابتذال همسنگ دانست؛ اما بخش عمدهای از آثار عامهپسند با آنکه مبتذل نیستند، سرشار از سانتیمانتالیسم هستند. از آنجا که امروزه نمیتوان چندان میان سانتیمانتالیسم و ابتذال فاصله قایل شد، باید برای روشن شدن حقیقت به این پرسش پاسخ بدهیم که آیا حقیقتا، سانتیمانتالیسم و ابتذال با هم در یک کفهی ترازو قرار میگیرند؟
ابتدا باید به این نکته توجه کرد که امروزه، واژهی سانتیمانتال یکی از واژههایی است که معنای حقیقیاش با وضعیتی که برای آن از این واژه استفاده میشود، فاصله دارد. سانتیمانتالیسم، پدیدهای است که در قرن 18 و منحصرا در ادبیات بهجود آمد؛ دورانی که بهواسطهی شکلگیری نوع خاصی از روابط اربابرعیتی، زندگی اکثریت مردم زیر سایهی قدرت بورژوازی و کاپیتالیسم قرار گرفته و گونهی خاصی از روابط بینفردی، بهخصوص روابط زنان و مردان، رواج پیدا کرده بود که محور اصلی آن روابط، مسایل جنسی بود و از اینرو سوژه و محتوای بسیاری از آثار ادبی آن دوران نیز، حول همین محور یعنی روابطی خارج از چارچوب روابط متعارف میچرخید. در چنین فضایی، سانتیمانتالیسم با هدف تقدس بخشیدن به عشق و بدل کردن آن از امری مادی و بیقاعده و هنجار شکن به یک رابطهی معنوی پا به عرصه گذاشت.
سانتیمانتالیسم در ابتدا میخواست بر قداست عشق و حتی یگانه بودن تجربهی عشق، بیش از هرچیز دیگر تاکید کند؛ مهربانی، رنج، لطافت، تحملِ فراغ و... را بیش از تمام ارزشهای انسانی دیگر ارج مینهاد و با این روش سعی میکرد روابط عاطفیای که بهنظر تحت سلطهی قدرتهای حاکم بر اجتماع قرار گرفته و به ابتذال کشیده شده بودند را تطهیر کند. با این شیوهی نگاه تازه به عشق، سانتیمانتالها از نگاهی تازه به زندگی انسان نیز ناگزیر بودند و برای اثبات مدعای خود میبایست برای احساسات جایگاهی رفیعتر از تفکر قایل میشدند.
اما بهمرور زمان سانتیمانتالیسم جایگاه خود را از دست داد و کمکم بدل به ژانری شد که تاکید بیش از حد بر احساس آن هم بهشیوهی سطحی و مبتذل را دستمایهی خود قرار داده و عملا بدل به همان چیزی شد که برای حذفش تلاش میکرد: «ابتذال».
از اینجا به بعد نویسندگان و مخاطبان جدی ادبیات ناخواسته در مقابل سانتیمانتالیسم واکنش دفاعی نشان داده و تا آنجا که میتوانستند سعی میکردند خود را از آن عاری نشان دهند، اتفاقی که تا امروز نیز به همان شکل ادامه دارد و ردپای سانتیمانتالیسم را تنها در ادبیات عامهپسند میتوان بی قضاوت منفی، دنبال کرد. با این همه، گریزی از این موضوع نیست که سانتیمانتالیسم مانند بسیاری از مفاهیم علاوهبر از دست دادن جایگاه و ارزشش، بسترش را نیز تغییر داده و در باقی مناسبات بشری نیز گسترده شد. امروزه، سانتیمانتالیسم دیگر نه فقط به عنوان سبکی ادبی که به عنوان توصیفی شناخته میشود که به نوعی واکنش عاطفی از سوی مخاطب اشاره دارد که با واقعیت موجود در اثر هنری تناسبی نداشته باشد و یا زمینهی لازم برای آن فراهم نشده باشد. یعنی فرضا اگر اثر رئالیستی باشد، برداشتی سورئالیستی در مخاطب رخ بدهد. اما امروزه بهدلیل گسترش ارتباطات و شکلگیری نوعی دهکدهی جهانی حدود و بروز سانتیمانتالیسم از عرصهی هنر نیز خارج شده و به بسیاری از چارچوبهای عرفی و اجتماعی زندگی مدرن نفوذ کرده است. برای مثال امروزه به هر شخصی که کمی بیشتر از عرف به سر و وضع خودش برسد، سانتیمانتال میگویند درحالی که الزاما آن شخص هدفش این نبوده که «احساساتیگرایی» کند یا «احساس» را بر «تفکر» ارجحیت بدهد.
با آنکه در طول روز بارها و بارها ممکن است با واژهی سانتیمانتال روبهرو شویم، اما برای فهم این موضوع نیاز به مثالهای بیشتر نیست چراکه پدیدهی «پوششِ متفاوت» که برگرفته از «مد» و «مدگرایی» است، خود بستر مناسبی برای تشریح وضعیت و کارکرد امروزی سانتیمانتالیسم است.
با در نظر گرفتن مسیری که سانتیمانتالیسم در طول دو قرن پشتِ سر گذاشته میتوان به تمام نویسندگان و مخاطبان ادبیات جدی، حق داد که برچسب سانتیمانتال را بر خود و آثارشان نپذیرند. اما آیا، حذف سانتیمانتالیسم از ادبیات به معنای حذف احساسات از آثار ادبی نیست؟ و آیا میتوان تمام آثار ادبی منتشر شدهی یک سال در جهان را عاری از عشق، احساسات و عاطفه تصور کرد؟ قطعا پاسخ منفی است وگرنه آثار ادبی مهمی همچون «عقاید یک دلقک»، «خداحافظ گریکوپر» و... که پایه و اساسشان روابط عاطفی است، هرگز شکل نمیگرفتند و برای ابد در ذهن مخاطبان جدی ادبیات ثبت نمیشدند. با مروری بر این دست آثار میتوان متوجه این موضوع شد که میشود روی لبهی تیغ سانتیمانتالیسم حرکت کرد و سقوط نکرد. کاری بس دشوار که تعداد آثار اندکی در جهان موفق شدهاند آن را به سرانجام برسند و یکی از تازهترین آثار ترجمه شده به فارسی از ادبیات روزِ اروپا، بهتمامی سرشار از این موفقیت است. اثری درخور به نام: «تصرف عدوانی»، نوشتهی «لنا آندرشون».
2. بر لبهی تیغ سانتیمانتالیسم
«تصرف عدوانی، داستانی دربارهی عشق» همانطور که از زیرعنوانِ شفافش پیدا است، داستانی دربارهی عشق است. عشقی که در تعاریف کلاسیکی که از روایتِ عاشقانه در سر داریم نمیگنجد. این را در همان فصلهای ابتدایی متوجه میشویم چراکه «استر نیلسون» شخصیت اصلی اثر، برای رسیدن به معشوق از رابطهی خوب و سالمی که تمام نیازهای هردوطرف را برآورده میکند، خارج میشود. شاهد مثال این موضوع نیز، برخوردِ منطقی و فارغ از احساسِ شریکِ «استر» با تصمیمِ او مبنی بر اتمام رابطه است. رابطهی استر و «هوگو رَسک» رابطهای به معنای واقعی یکطرفه و بیمارگونه است. شخصیتِ نارسیستِ «هوگو» هرگز بستری برای تبلور یک عشق را فراهم نمیکند و از این رو است که «استر» بهسرعت در دامِ واکاوی آنچه میان خودش و «هوگو» رخ میدهد میافتد. «استر» شخصیتی است که در همان فصل نخست به تمامی به ما معرفی میشود، آنطور که نویسنده میگوید او: «میکوشید هستی را با دقتی موشکافانه، از درونِ آگاهی خود دریابد و بلندپروازانه باور داشت واقعیتِ جهان چنان است که او آن را تجربه میکند.» و شاید به همین خاطر است که مدام به کنکاش در رابطهاش با «هوگو» میپردازد تا معنایی که خودش میخواهد از جهانِ رابطه برداشت کند را به واقعیتِ موجود در رابطه نزدیک کند. تحلیل چرایی و چگونگی وقوع حوادثِ داستان در مجالِ این یادداشت نیست، اما تا همینجا هم روشن شد که با رابطهای عاشقانه- لااقل از سوی یکی از دو شخصیتِ اصلی- مواجهایم و زاویهدید محدود به ذهنِ «استر» که از سوی نویسنده انتخاب شده است، قرار است به واکاوی ذهنیاتِ شخصِ عاشق بپردازد. به امید، عشق، شرم، درد، غم و باقی احساساتی که رابطه و احساسش برای او میسازند. اما چگونه است که اثری تا این حد نزدیک به احساسات به دامِ سانتیمانتالیسمِ مبتذل نمیافتد؟
پاسخ، دربارهی آثاری چون «عقاید یک دلقک» و «خداحافظ گریکوپر» که پیشتر به آنها اشاره شد، شاید در «طنز» نهفته باشد؛ طنزی که نویسنده با بهره بردن از آن، از غلتیدن به دامانِ احساساتگرایی صرف میگریزد. اما در «تصرف عدوانی» خبری از طنز نیست و آنچه نقش چوبِ تعادلِ عبور از لبهی تیغ را برای نویسنده ایفا میکند «زبان» است.
بیشک تسلط بینظیر نویسنده بر زبان و اندیشه، عنصر اصلی گریز او از دامان احساساتگرایی صرف است. به همین سبب است که در احساسیترین لحظات اثر نیز با نثری فارغ از هرگونه صفت و واژگانِ احساسی روبهرو هستیم، نثری بهشدت منطقی و حتی گزارشی. «تصرف عدوانی» خیلی زود و در همان خط نخستِ اثر تکلیفش را با خواننده از جهتِ اندیشه و زبانِ حاکم بر اثر مشخص میکند. داستان با این جمله شروع میشود: «آدمی بود به نامِ استر نیلسون.» جملهای بهشدت گزارشی که چندان به روایت رمانی مدرن شباهت ندارد اما بسیار منطقی و بهجا انتخاب شده و خیلی زود، مخاطب را با ساز و کار خودش آشنا میکند. این جمله اما جز بار نثریاش حامل اندیشهای است، عمیق، اندیشهای که برای انسان سنتی و تا حدودی انسانِ معاصر شرقی، سخت باورمند میشود. در این جمله و در همان ابتدای اثر شخصیتِ اصلی رمان، «آدم» نامیده میشود، نه «زن» یا «مرد» و این بیشک برگرفته از اندیشهی انسانِ مدرنِ غربی است که جنسیت را از اولویتهای تقسیمبندی شناخت درونیات آدمیان جدا میکند.
«تصرف عدوانی» این قراردادِ شفاف را جایی با مخاطبش محکم میکند که کمکم شخصیتِ درگیرِ زبان و اندیشهی «استر نیلسون» را به خواننده معرفی میکند. «استر» در حال واکاوی شکاف میان زبان و فکر از یکسو و زبان و واقعیت از سوی دیگر است و این حقیقت را در طول اثر بهطرق مختلف بیان و عملا «زندگی» میکند. تا جایی که کمکم متوجه میشویم، خودِ او مدام با این تحلیلها است که دچار سوبرداشت از رابطه میشود و هربار با تحلیلی جدید به آنچه رخداده است نگاه میکند و دچار این سوتفاهم میشود که نتوانسته در سطح زبان، حقیقت را درک کند و بارها و بارها دچار این آزمون و خطا میشود که شاید حقیقت را بد بیان کرده و یا نشان داده است. اما هربار با نتیجهای مشابه و گاه حتی آزاردهندهتر روبهرو میشود.
«تصرف عدوانی» در تمامی وجوهِ عینی و ذهنی شخصیت و داستان از تطابق برخوردار است، گزینش صحیح محتوا و سوژه، سبب شده با اثری منظم و عمیق روبهرو باشیم. اثری که به ما نشان میدهد اگر تمرینِ اندیشیدن به مسایل روزمرهی زندگیمان کنیم، میتوانیم آثاری درخور و شایستهی «احساسات» بنویسیم، بیآنکه به ورطهی احساساتیگری و یا سانتیمانتالیسم بیافتیم. آنچه «لنا آندرشون» و بهطور کلی ادبیاتِ غرب از آن سرشار است و بهنظر میرسد ادبیاتِ امروز ما از آن عاری است، نه زبان است و نه سایر عناصر یا تکنیکهای داستانی، آنچه ما کم داریم اندیشه است، اندیشیدن به همین زندگی روزمره، به همین عاشق شدنهای ساده، به همین بایدها و نبایدهایی که هر روز با آن روبهرو میشویم و گاه از مفاهیمش استفاده میکنیم، بیآنکه به آنها فکر کنیم.