نگاهی به ادبیات، سینما و فرهنگ

این وبلاگ، همچون کافه‌ای است برای گفت‌وگو درباره‌ی ادبیات، سینما و فرهنگ.

نگاهی به ادبیات، سینما و فرهنگ

این وبلاگ، همچون کافه‌ای است برای گفت‌وگو درباره‌ی ادبیات، سینما و فرهنگ.

نگاهی به ادبیات، سینما و فرهنگ
آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

نگاهی به «شکسپیر و شرکا» نوشته‌ی «جرمی مرسر»

خانه‌ای برای آرمان‌های پاک بشری

رها فتاحی

این یادداشت پیش از این در هفته‌نامه «کتاب هفته» منتشر شده است

 

اگر نگاهی اجمالی به مذاهب، ایدئولوژی‌ها، باورها و حتی گرایش‌های حزبی و سیاسی بیاندازیم، در تمام آن‌ها، چیزی به نام «آرمان‌شهر»، وجود دارد. آرمان‌شهر نه به عنوان مکانی که قرار باشد این دیدگاه‌ها ما را به آن‌جا برسانند، بلکه به‌مثابه‌ی «جایگاه»ی که تمام آن‌چه سعادتِ گرایش فکری خودشان می‌دانند، در آن مسجل شده است.

در برخی ایدئولوژی‌ها مانند، مارکسیسم، این جایگاه بسیار دست‌یافتنی به‌نظر می‌رسد. هرچند، «کارل مارکس» به اعلام فشار بر مسیر تاریخ برای رسیدن به آن جایگاه یا آرمان‌شهر اعتقادی نداشت، اما پیروانش، بر این باور بودند که می‌شود با میان‌بر زدن، سریع‌تر به آن جایگاه رسید. اما آن‌چه اتفاق می‌افتاد- همچون تجربه‌ی اکثر کشورهایی که دولت کمونیستی داشته و دارند- شکستی انکار ناپذیر بود. شاید یکی از دلایل محکوم به شکست بودنِ این دولت‌ها، ثابت ماندن یکی از دو عنصر اصلی آرمان‌شهر و تغییر دیگری، با اعمال زور و برخلاف باور اصلی ایدئولوژی‌ست. آرمان‌شهر، به مثابه‌ی جایگاه، قطعا از دو بخش جای/ مکان و گاه/ زمان تشکیل شده و تغییر در بخش دوم، آن هم در بخشی که علم ثابت کرده جلو و عقب رفتن در آن غیرممکن است، شاید پیش از شروع، پروژه را محکوم به شکست می‌کند.

  • رها فتاحی
  • ۰
  • ۰

جهان ما را چه به صلح؟
رها فتاحی



در فیلم «مرد سوم» ساخته‌ی «سیندی لومبت»، وقتی شخصیت اصلی از دوستش می‌پرسد: چرا حالا که جنگ تمام شده، دست از این خلافکاری‌ها برنمی‌داری؟ ما به کمی صلح و آرامش نیاز داریم.

با پاسخی روبه‌رو می‌شود که نمی‌توان از اعجاب‌انگیزی آن گریخت: «صلح؟ به ایتالیا نگاه کن، یه تاریخ پر از وحشیگری و مافیا و جنگ و جرم و جنایت دارن، از توشون داوینچی و میکل‌آنژ و دانته و رافائل و رنسانس دراومده، حالا به سوییس نگاه کن، پونصد سال صلح، چی دراومده ازش؟ تو همچین زندگی‌ای مدنظرته؟»

و حالا، لااقل پس از هشتادوهشت، پس از تمام حوادث اجتماعی، سیاسی و حتی شخصی‌ای که برایم رخ داده، نمی‌توانم چشمم را روی این دیالوگ ببندم. گاهی، انگار درست‌ترین حرف‌ها از دهانِ غلط‌ترین انسان‌ها بیرون می‌آید.

همین‌ها که در تصویر می‌بینید، سال‌های پس از هشتادوهشت، همیشه با همین پوشش، به سمت ما دویدند، به سمت‌شان دویدیم، از آن‌ها ترسیدیم، از ما ترسیدند، به ما حمله‌ور شدند، به‌شان حمله‌ور شدیم، نفرین کردیم همدیگر را و... .

شاید، همان زمان، گذشت و صبوری ما که رای‌مان می‌گفتیم به یغما رفته، به مراتب بیشتر از آن‌ها بود، شاید آن‌ها، همین آدم‌های توی کادر اصلا، احساس می‌کردند از خاک و کشورشان دفاع می‌کنند، چه باورشان هم همین بوده و هست، ما هم اما همین بود آرمان و باورمان، که آمده بودیم از آن‌که آمده بود کرامت انسان‌ها را پاس‌به‌دارد دفاع کنیم.

امروز و پس از آن واقعه‌ی تروریستی که هنوز تنورش داغ است، فارغ از گرایش سیاسی، بی‌لحظه‌ای درنگ و یادآوری آنچه بر ما گذشته، به‌واسطه‌ی خواسته‌ای مشترک که این‌بار اختلافی بر سر مفهوم آن نداشتیم، عکس‌های همدیگر را به اشتراک گذاشتیم و از هم‌دیگر تشکر کردیم و به هم‌دیگر افتخار.

این ماییم، انسانِ دورانِ بحران و جنگ و خون، جهانِ ما را چه به صلح؟ 

ما، همیشه از میان خاک و خون هنر ساخته‌ایم، ما حالا از میان خاک و خون وحدت ساخته‌ایم، درست مثل سال‌های جنگ، درست مثل سال‌های پس از کودتا، درست مثل فردا و فرداهای دیگر.

این انسانِ سراپا احساس و انسانِ لحظه و امروز، هرگز به چرایی‌ها و چراها کار نداشته است. این انسان، همیشه به‌دنبال بهانه و دستاویزی بوده برای معنا بخشیدن به مفاهیم ارزشمندی که خودش خلق کرده، مفاهیمی که در صلح کارکردشان را از دست خواهند داد: گذشت، فداکاری، وطن، قوم و...

جهانی با صلح، بعید است جای جذابی برای زندگی باشد. ما به طریق دیگری زیستن، به طریق دیگری مردن، عادت کرده‌ایم.

  • رها فتاحی
  • ۰
  • ۰

نگاهی به فیلم «حصارها»، ساخته‌ی دنزل واشنگتن

(Fences / Denzel Washington)

دور زندگی، نمی‌شود حصار کشید

رها فتاحی

 

«حصارها»، یکی از آن فیلم‌هایی است که اگر بخواهید براساس خلاصه داستان فیلم، به‌سراغ آن بروید، قطعا انتظار یک درامِ تکراری از سرنوشت سیاه‌پوستان در دهه‌ی 50 آمریکا را خواهید داشت. سوژه‌ای که آن‌قدر دستمایه قرار گرفته که کم‌کم بدل به یکی از سوژه‌های ملال‌آور درام‌ها شده است. اما اگر بیست دقیقه‌ی ابتدایی فیلم را تحمل کنید، با ساختار متفاوتی مواجه می‌شوید، ساختاری کاملا دیالوگ و شخصیت‌محور که با کمکِ فضای کوچکی که شخصیت‌ها در آن شکل می‌گیرند، بیش از هرچیز شبیه به تئاتر می‌شود. با یک جست‌وجوی مختصر درباره‌ی فیلم متوجه می‌شویم که «حصارها» نام نمایشنامه‌ای از «آگوست ویلسون» است؛ نمایشنامه‌ی موفقی که جایزه‌ی «پولیتزر» و «تونی» را نیز به‌دست آورده است. این نمایشنامه، سال 2010 با بازی «دنزل واشنگتن» و «وایولا دیویس» در «برادوی» به‌روی صحنه رفته و هردو بازیگر اصلی نیز، موفق به کسب جایزه‌ی بهترین بازیگر مرد و زن «تونی» شده‌اند.

  • رها فتاحی
  • ۰
  • ۰

برای تعطیلات نوروز چه کتابی پیشنهاد می‌کنید؟

فروپاشی انسان، خواسته و ناخواسته

رها فتاحی

 این یادداشت پیش از این در ماه‌نامه‌ی «پزشکان گیل» منتشر شده است


«شخصیت» بی‌تردید یکی از مهم‌ترین عناصر در ادبیات داستانی است و اگر این فرضیه را بپذیریم که «سیر تحول شخصیت» از الزامات خلق یک رمان است، می‌توان نتیجه گرفت: اثری که نتواند این قاعده را رعایت کند، عملا رمان نیست!

با این دیدگاه اگر به‌سراغ ادبیات داستانی فارسی، به‌خصوص در دهه‌ی هشتاد و نود برویم، احتمال آن‌که اثری پیدا کنیم و بشود نام رمان روی آن گذاشت، بسیار کم است. من خودم، وقتی به لیست کتاب‌هایی که در یک سال گذشته خواندم، نگاه کردم، هیچ اثر فارسی درخوری پیدا نکردم که بتوانم آن را معرفی کنم و از این بابت بسیار ناراحتم.

از این نکته که بگذریم، کتاب‌هایی که در این یادداشت معرفی کرده‌ام، همه یک ویژگی مشترک دارند و آن این‌که «سیر تحول شخصیت» در آن‌ها رعایت شده. آدم‌های اصلی آثار، هیچ‌کدام تیپ نیستند و همه به معنای واقعی کلمه بدل به شخصیت شده‌اند. ردپایشان نه تنها در این آثار که پس از خوانشِ صحیح آن‌ها، در زندگی خواننده نیز باقی خواهد ماند. انسان‌هایی آسیب‌دیده، زخم خورده، فروپاشیده و غالبا بی‌گناه. بی‌تردید، رسالت ادبیات هم همین است، ترسیم وضعیت زندگی انسان‌ها، فارغ از آن‌که چه‌کاره‌اند و یا کجای تاریخ ایستاده‌اند، و تثبیت این موضوع که همه‌ی آن‌ها، انسانند. انسان‌هایی با ظرفیت‌های گوناگون، انسان‌هایی قابل ترحم و غیرقابل قضاوت.

ر.ف

 

  • رها فتاحی
  • ۰
  • ۰

نگاهی به «جاماندیم...» نوشته‌ی بهناز علی‌پور گسکری

چیزی شبیه تاریخِ ما

رها فتاحی

این یادداشت پیش از این در هفته‌نامه «کتاب هفته» منتشر شده است

 

جا ماندیم

قطعا هر شخصی می‌داند انقلاب، جنگ و به‌طور کل پدیده‌هایی که انسان مدرن با آگاهی رقم می‌زند، عواقب و دست‌آوردهایی به‌همراه دارد که بخش اعظم آن‌ها غیرقابل پیش‌بینی و ماحصل شرایط و دوران است. تاریخِ ایرانِ معاصر نیست از این قاعده مستثنا نبوده و انقلاب 57 و پشت‌بندش جنگ هشت ساله با عراق، تبعاتی به‌همراه داشته که هنوزاهنوز دست از سر برخی خانواده‌ها برنداشته است. این حوادث را همین‌طور می‌توان به تناوب به عقب هل داد و دید که در یکی دو قرن اخیر، ایران، سرشار از حوادثی از این دست بوده که گاه خانواده‌ای را برای چندین نسل، با دردسرهایی که از آن‌ها راه گریزی نیست، درگیر کرده است.

  • رها فتاحی
  • ۰
  • ۰

نگاهی به فیلم «اینجا آخر دنیاست»، ساخته‌ی خاویر دولان

(It's only the end of the world / Xavier Dolan)

از «سعید روستایی» ما تا «خاویر دولان» آن‌ها

رها فتاحی


It's only the end of the world poster


سال گذشته که «ابد و یک روز»، ساخته‌ی «سعید روستایی» با توفیق بسیاری در جامعه‌ی هنری و حتی عموم مردم ایران روبه‌رو شد، با اشتیاق فراوان به تماشای فیلم نشستم، اما پس از پایانِ فیلم و به‌خصوص پس از سکانس شعاری انتهای فیلم، این سوال در ذهنم شکل گرفت که: «این فیلم چی کم داشت؟»

پاسخ سوالم بعد از مدتی در ذهنم انسجام پیدا کرد و با دیدنِ «اینجا آخر دنیاست» ساخته‌ی «خاویر دولان» فهمیدم که اشتباه نکرده‌ام. آن‌چه ما، هنر ما، سینما و ادبیات ما را از جهان دور می‌کند، بی‌هیچ تردیدی نوع نگاه‌مان به مسایل اجتماعی و به‌طور کلی، انسان در جامعه‌ی مدرن است. «ابد و یک روز» بی‌تردید فیلم خوبی بود، اما با شاهکار، یا ماندگار شدن فرسنگ‌ها فاصله داشت، و دلیل آن فقط و فقط به سطح نگاه نویسنده‌ی فیلم‌نامه برمی‌گشت.

آن‌چه در فیلمِ «سعید روستایی» به‌تصویر کشیده می‌شود، خانواده‌ای است، سرشار از مشکلات؛ مشکلاتی شامل، فقر، اعتیاد، بیماری، بیماری روانی و... . در واقع تمامی مشکلاتی که یک خانواده می‌تواند در طول سال‌ها تجربه کند، خانواده‌ی «ابد و یک روز» یکجا در اختیار دارند. اما آیا، این موضوع می‌تواند نقطه‌ضعف باشد؟ پاسخ قطعا «خیر» است. مشکل کار این نیست، مشکل اینجاست که تمام این مشکلات را می‌توان با یک عامل بیرونی حل کرد: «پول». و همین به‌تنهایی سطح فیلم را تا سطح یک معضل اجتماعی قابل حل پایین می‌آورد. به‌طور مثال، اگر خانواده‌ی «ابد و یک روز» یک روز صبح از خواب بیدار شوند و یک چمدان پرِ پول وسط حیاط کوچک‌شان باشد، آیا باز همان خانواده‌اند؟ قطعا بازهم پاسخ «خیر» است. مشکلات، و یا لااقل بخش اعظم مشکلات حل می‌شود و فیلم، خانواده و معضلات اجتماعی‌شان به‌مرور فراموش و حذف خواهند شد.

آن زمان، مثالی که به ذهنم می‌رسید، سینمای «اصغر فرهادی» بود. معضلات به همین‌شکل اجتماعی و انسانی هستند، معضل، معضلِ خانواده است، اما یکی از دلایلی که سینمای فرهادی، جهانی می‌شود، همین است که مشکلات و معضلات آدم‌ها، از بیرون قابل حل نیست، هرچند ممکن است از بیرونِ حریم خانواده اعمال شده باشند، اما از بیرون قابل حل نیستند. مثلا شما نمی‌توانید به خانواده‌ی «جدایی نادر از سیمین» چیزی بدهید که مشکلاتشان را کم، یا به حداقل برسانید. یا در «فروشنده» طبقه‌ی اجتماعی، موقعیت جغرافیایی، وضعیت مالی و... هیچ تاثیری در مشکل ایجاد شده ندارند، موضوع، به‌شکل ساده‌تر، انسانی است. از درون انسان سرچشمه می‌گیرد، انسانی در چرخه‌ی زندگی در جامعه‌ی مدرن. درواقع آن‌چه ما با آن روبه‌رو هستیم، معلولِ ذاتِ انسان و جامعه است، اما آن‌چه در «ابد و یک روز» و «ابد و یک روز»ها شکل می‌گیرد، معلولِ جامعه است و از آن‌جا که به باورها، فرهنگِ بومی و... نیز ربطی ندارد، هیچ حرفِ تازه‌ای برای جهان ندارد!

چشم‌مان را با اتکا به بی‌تجربگی، کم‌سن‌وسالی و... نویسنده و کارگردان «ابد و یک روز» می‌بندیم و خودمان را امیدوار می‌کنیم به ظهور کارگردان و نویسنده‌ای بزرگ در آینده (که چندان هم دور از تصور نیست) تا این‌که «خاویر دولان»، «اینجا آخر دنیاست» را همچون پتکی بر سرمان می‌کوبد و می‌گوید: «من هم فقط 27 سالم است.»

بر حسب اتفاق، آخرین ساخته‌ی «دولان» به معضلات خانواده‌ای از هم پاشیده می‌پردازد. خانواده‌ای که پس از 12 سال دوباره دور هم جمع شده‌اند. پسرِ روبه‌مرگِ خانواده با بازی «گاسپار اولیل» تصمیم می‌گیرد پس از 12 سال برای اعلام خبر مرگش به بستر خانواده برگردد و در نخستین فرصتی که با یکی از اعضای خانواده تنها می‌شود، به او می‌گوید: «بهتون احتیاج داشتم.»

خانواده‌ی فیلم، حضور «لوییس» را به فال نیک می‌گیرند و بستری برای داشتنِ یک 24 ساعتِ خوب برایشان فراهم می‌شود، اما فیلم که جلو می‌رود می‌بینیم خبری از ساعات خوش نیست. خانواده غرق در مشکلاتی است که مانع می‌شود «لوییس» دلیل برگشتنش را مطرح کند. روابط از هم پاشیده‌اند، شخصیت‌ها از درون پاشیده‌اند و با آن‌که موقعیت جغرافیایی زندگی خانواده بهتر از قبل است، وضعیت مالی تک‌تک‌شان بهتر است، اما هیچ‌چیز مثل سابق نیست. درواقع، دیگر خانواده‌ای وجود ندارد.

فیلم به‌شکل عجیبی مانند «ابد و یک روز» است. شخصیت‌های اصلی، برادر و خواهرهای یک خانواده‌اند، لوکیشن فیلم خانه‌ی آن خانواده است و موضوع، معضلات آن‌ها. اما شما هرگز و هرگز، تا پایان فیلم، راهکاری برای حل این معضلات پیدا نمی‌کنید که یک‌شبه قابل حل باشد. موضوع عمیق‌تر از این حرف‌ها است. موضوع، چالشی انسانی است که تنها راهکار یک‌شبه‌ی آن حذف این «شخصیت‌»ها است. اتفاقی که هرگز و هرگز «ابد و یک روز» به آن نزدیک نمی‌شود.

پایان‌بندی بی‌نظیر فیلم، که از سکانسِ شام آغاز می‌شود و حدود بیست دقیقه‌ی پایانی فیلم را دربرمی‌گیرد، به‌تنهایی می‌تواند شاهد این ادعا باشد که سن‌وسال یک کارگردان و نویسنده، هیچ متر و معیار خوبی برای قضاوت درباره‌ی یک اثر هنری نیست. پایان‌بندی‌ای که در آن، تلطیف شدن مشکلات با یک نخ سیگار کشیدنِ مادر در حضور پسر بزرگ خانواده «آنتوان» نمایش داده می‌شود، پایان‌بندی‌ای که در آن، نه کسی چراغی را روشن می‌کند و نه شخصیتی از حدِ شخصیت به یک تیپِ تکراری بدل می‌شود. پایان‌بندی‌ای که در آن، خوشبختی و امید، خودش را به در و دیوار خانه می‌کوبد، اما راه فراری پیدا نمی‌کند، در همان خانه به‌زمین می‌افتد و می‌میرد؛ پایان‌بندی‌ای که در آن، از آن‌که برای سر و سامان دادن به اوضاع خودش و خانواده آمده بود، هیچ معجزه‌ای سر نمی‌زند، چرا که او مانند دیگر شخصیت‌ها، «شخصیت» است، نه تیپی ناقص از یک «فرشته‌ی نجات».

کانال تلگرام

  • رها فتاحی
  • ۰
  • ۰

نگاهی به «سرخِ سفید»، نوشته‌ی مهدی یزدانی‌خرم

صدای رسای قدرت

رها فتاحی

 این یادداشت پیش از این در روزنامه‌ی «اعتماد» منتشر شده است


سرخ سفید


مساله‌ی تاریخ و رمان

سومین اثر «مهدی یزدانی‌خرم» از همان صفحه‌ی تقدیم‌نامه‌اش، ادعا می‌کند که اثری است، آمیخته با تاریخ، حال آن‌که مخاطب حوادث را واقعی بپندارد یا نه.

نخستین پرسشی که پس از خوانش «سرخِ سفید» به ذهن می‌رسد این است که آیا این اثر را می‌توان در میان رمان‌های تاریخی دسته‌بندی کرد؟ البته باید این نکته را در نظر گرفت که پاسخ به این پرسش، قطعا چه مثبت باشد و چه منفی، تاثیر چندانی بر جایگاه اثر ندارد، چرا که پس‌وندِ «تاریخی» تنها می‌تواند یک ویژگی باشد و به خودی‌خود خصوصیتی مثبت یا منفی نیست. آن‌چه اثر را دارای خصوصیات مثبت یا منفی می‌کند، خلاقیت‌هایی است که نویسنده، در هر ژانری که اثرش را نوشته باشد، خرج می‌کند. شاید بتوان گفت، آثاری که در ژانر رمان‌های تاریخی، قرار می‌گیرند، برای رسیدن به آن‌چه «ادبیات» نامیده می‌شود، باید این جمله‌ی «داکترو» را رعایت کرده باشند که: «تاریخ‌دان به شما خواهد گفت که چه اتفاق افتاد، رمان‌نویس به شما خواهد گفت آن اتفاق چه حسی داشت.»

  • رها فتاحی
  • ۰
  • ۰

نگاهی به «رئالیسم جادویی» به بهانه‌ی بازترجمه‌ی آثار گابریل گارسیا مارکز

فرصتی مناسب، برای یافتن پاسخ

رها فتاحی

 

گابریل گارسیا مارکز


با آن‌که نخستین‌بار «آنخو کارپن‌تی‌یر» نویسنده‌ی کوبایی، در مقدمه‌ی کتابی تحت عنوان «حکومت این جهان» (1949م.) اصطلاح «رئالیسم جادویی» را به‌کار برد و آن را وارد ادبیات کرد، و با آن‌که نویسندگان بزرگی چون «خورخه لوییس بورخس» و «خولیو کورتاسار» آرژانتینی، «ایزابل آلنده»ی شیلیایی، «میکل آنخل آستوریاس» گواتمالایی، «کارلوس فوئنتس» مکزیکی و... آثار شاخصی را در مکتب رئالیسم جادویی خلق کرده‌اند، اما تا اصطلاح رئالیسم جادویی را به‌زبان بیاوریم، بی‌تردید نام «گابریل گارسیا مارکز» و حتی زودتر از نام خودش، عنوان مشهورترین رمانش «صد سال تنهایی» به ذهن می‌آید.

در کنار نام‌های بالا که نویسندگان شاخصِ رئالیسم جادویی و همگی از آمریکای لاتین هستند، نویسنده‌های بسیار دیگری، گم‌نام و سرشناس، از همان جغرافیا بوده و هستند که به سبک رئالیسم جادویی می‌نویسند؛ اما نباید فراموش کرد که در سرزمین‌های دیگر هم نویسندگی، گاه پیشروتر از آن‌هایی که نام برده شد، به همین سبک داستان نوشته‌اند. این موضوع کمی تحلیل ماهیتِ رئالیسم جادویی و بستری که آن را به‌وجود آورد را دشوار می‌کند، اما با نگاهی گسترده‌تر می‌توان پذیرفت که آن‌چه به عنوان فصل ختام آثار رئالیسم جادویی می‌شود پذیرفت، همگی از جغرافیای آمریکای لاتین بیرون آمده‌اند؛ و در راس همه‌ی این‌ها، «صد سال تنهایی» ایستاده است.

  • رها فتاحی
  • ۰
  • ۰

نگاهی به رمان «مرا به کِنگاراکس نبر»

ارابه‌ای که هرگز نخواهد ایستاد

رها فتاحی

این یادداشت پیش از این در هفته‌نامه‌ی «کتاب هفته» منتشر شده است 


مرا به کنگارکس نبر


درباره‌ی نویسنده

«آندری کورکوف» (1961) سرشناس‌ترین نویسنده‌ی معاصر اوکراین است، نویسنده‌ای که در آثارش، بیش از هرچیز دیگری، به وضعیت بلوک شرق پس از فروپاشی شوروی می‌پردازد. «کورکوف» را حتی می‌توان یکی از متفکرین مستقل روسی‌زبان و یکی از منتقدِ مطرحِ وضعیت سیاسی و مدنی کشورهای بلوک شرق دانست. او که در «لنین‌گراد»، سن‌پطرزبورگِ فعلی، به‌دنیا آمده، نخستین‌بار در هفت سالگی و پس از مرگِ سه عدد از «همستر»های خانگی‌اش شروع به نوشتن کرد و نخستین متنی که نوشت، شعری در وصفِ تنهایی تنها همستر باقی‌مانده‌اش بود. کورکوف برای تحصیل به «کیف» رفت و پس از آن به عنوان مترجم زبانِ ژاپنی به خدمت کا.گ.ب درآمد. چند سال بعد، او دوران سربازی‌اش را به عنوان نگهبانِ زندانی در «اُدِسا» پشت‌سر گذاشت و بیشتر آثار کودکش را در همان‌جا نوشت. او، به این‌ترتیب، سال‌های جوانی‌اش را در دوران اتحاد جماهیر شوروی گذراند.

کورکوف، مانند بسیاری از نویسندگان بزرگ، تا پیش از انتشار نخستین اثرش، مشقت‌های فراوانی را متحمل شد. آندری تا پیش از کسب موافقت یک ناشر برای انتشار نخستین اثرش، بیش از پانصدبار با پاسخ منفی مواجه شد و در همین زمان هشت رمان نوشت. او حتی تا جایی پیش رفت که برای هزینه‌ی انتشار نخستین اثرش که تنها دو هفته پیش از فروپاشی شوروی منتشر شد، دست به دامان دوستانش شد و پول مورد نیازش را از آن‌ها قرض کرد. اما انتشار این اثر نیز سختی‌های زندگی کورکوف را کم نکرد، چراکه نخستین اثرش، با اقبال خوبی مواجه نشدن و او بالاجبار نسخه‌های کپی شده‌ی کتابش را در خیابان‌های شلوغ کیف به فروش گذاشت تا بتواند پولی که قرض گرفته را به دوستانش برگرداند.

  • رها فتاحی
  • ۰
  • ۰

نگاهی به رمان «آن‌ها که ما نیستیم» نوشته‌ی محمد حسینی

همه‌ی ما می‌توانستیم دیگری باشیم

رها فتاحی

این یادداشت پیش از این در هفته‌نامه‌ی «کتاب هفته» منتشر شده است


آن‌ها که ما نیستیم

 

وقتی قرار است یکی از آثار «محمد حسینی» را بخوانی، می‌توانی این پیش‌فرض را داشته باشی که قرار است اثری بخوانی با نثری گیرا، نثری که جدای آن‌که خودِ اثر قرار است چه بگوید، می‌تواند کارگاهی باشد عملی برای آن‌که به مخاطب فارسی نوشتن یاد بدهد؛ درست فارسی نوشتن، به معنای واقعی کلمه: سهل و ممتنع نوشتن. از این‌رو شاید دشوار باشد درباره‌ی آثار محمد حسینی بنویسی و از زبان و نثر و لحنِ اثرش نگویی. «آن‌ها که ما نیستیم» دومین رمانِ حسینی، همچون سه مجموعه داستان پیشین و رمانِ نخستش، از نثری درخشان برخوردار است. ویژگی‌ای که شاید بتوان به‌جرات گفت، یکی از ویژگی‌های کم‌یاب ادبیات داستانی این روزهای ما است. وقتی نگاهی گذرا به آثار منتشر شده در دهه‌ی هشتاد و نود می‌اندازیم، خلا نبودِ نثری پویا را می‌بینیم که بتواند علاوه‌بر آن‌که کاغذها را برای روایت داستان سیاه می‌کند، قدمی در راستای جنگیدن با قدرت و زبانِ حاکم برداشته باشد. زبانی که این روزها به واسطه‌ی رسانه‌هایی چون رادیو و تلویزیون، سایت‌ها و خبرگزاری‌ها و حتی شبکه‌های اجتماعی، بدل به زبانِ حاکم بر گفت‌وگوهای روزمره‌مان شده است و بیش از هرچیز خودش را در ارتباطات مجازی‌مان نشان می‌دهد، زبانی نیست که بتواند به ماندگاری فرهنگ‌مان کمک کند و از سر تاسف باید گفت، به واسطه‌ی سهل‌گیری ناشرانی که بر بازار کتاب احاطه دارند، همین زبان بدل به زبانِ غالبِ ادبیات داستانی ما نیز شده است.

  • رها فتاحی